۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

چند ماهی بود که فعالیتی در وبلاگ نداشتم ، بعلت گرفتاریهای شخصی ، مسافرت ناگهانی و............. بازگشتم که بنویسم .  عاشق نوشتن هستم ،  دلتنگ وبلاگم بودم و دلتنگ از ننوشتن .  دوباره میخواهم بنویسم .  نوشتن از واقعیت های زندگیم .
میخواهم با شهامت بگویم تمام نوشته هایم و آدمهای داستانم واقعی هستند و چه در قید حیات و چه به دیار باقی
شتافتند .
بازگشتم که بتوانم هر شب برایتان قصه ای بگویم.

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه








دیگر بزرگ شده بودم و به مدرسه میرفتم و همچنان که گفتم برادرم به درس و مشق من اهمیت فراوانی می داد .دختر شیطانی بودم و هربار اولیا مدرسه پدر و مادر را احضار می کردند و برادرم مسئولیت این یک قسمت را هم بعهده می گیرد و مداوم
برای اولیا مدرسه توضیح میدهد که من علیرغم شیطنت از درس غافل نیستم و خللی در درس خواندن من بوجود نمی آورد و در خانه هم مرتب به کمک من می شتافت.  بزرگ و بزرگتر می شوم و زندگی روال طبیعی را درداشت .  روزی متوجه شدم که دیگر برادرم توجه خاص را به من ندارد ولی بی توجهی را هم نمی دیدم ،  همیشه کم سخن بود ولی کم سخن تر شده بود ، پچ پچ های خانواده مرا به فکر فرو می اندازد و متوجه شدم که برادرم هم به مانند خواهرم گرفتار عشق شده است ، عشق به دختری که در نزدیکی های خانه ما منزل داشت . 
 ارتباط برادرم با دختر همسایه ادامه پیدا می کند و ارتباط بیشتر آنها در روابط من و برادرم نیز بی تاثیر نبوده است ، دیگر آن توجه را نمی دیدم و ناراحت بودم ولی همیشه شادی برادرم برایم دنیائی خارج از تصور بود، بی انصافی نکنم از من غافل نبود . 
 بعد از اتمام سربازی صحبت ازعروسی و ازدواج برادر می شود و در نهایت او هم به مانند خواهرم با دختر مورد علاقه اش ازدواج می کند .  روز عروسی برادرم برایم روز زیبائی بود ، در لباس دامادی بسیار زیبا شده بود و خوشحالی سرتا پای وجودش را فرا گرفته بود ومن خوشحال تر از او بودم  وقتی که به چهره خندانش می نگریستم. 
 فاصله بوجود آمد .  برادرم و همسرش به تهران و بعد به اصفهان منتقل میشوند و دیگر کمتر ارتباط بین ما وجود داشت ، چیزی از ارتباط عاطفی ما کم نشده بود و همچنان با هر بار ملاقات و دیدن می خواست بداند چه می کنم و زندگیم چگونه است . 
 پسر اولش به دنیا می آید و او شاد  به مانند تمامی مردان دنیا از داشتن پسر.  بعد از سالهای تقریبا طولانی خبر از حاملگی مجدد زن برادر به ما می رسد و این بار
برادرم دوست داشت خداوند دختری به او هدیه دهد .  دختر برادرم هم به دنیا می آید و او در بیمارستان رقص کنان به همه مژدگانی می دهد که به آرزویش رسیده است و حاصل ازدواج عاشقانه او با همسرش یک پسر و یک دختر و یک خانه وکاشانه گرم . 
 زمانه دیگر ما را از هم جدا می کند .  او بشدت سرگرم کار و دغدغه فرزندان و فراهم کردن  آسایش و آرامش برای خانواده و من هم مشغول درس خواندن و زندگی کردن بر طبق آنچه که خود می خواستم  وتصمیم می گرفتم .  دیدن برادرم دیگر برایم خیلی آسان نبود او در شهری دیگر زندگی می کرد و من در شهری دیگرو هر کدام دغدغه های خود را داشتیم ولی ندیدن  چیزی از علاقه امان نسبت به یکدیگر کم نکرده بود.
پس از سالها  زنگ خطر به صدا در می آِید.  آرامش برادرم را خداوند نمی خواست . یگانه دخترش در بستر بیماری است وروز به روز لاغر تر و نحیف تر.  او را به تهران منتقل می کنند و نظریه پزشکان ( سرطان پیشرفته) .  زمان برای برادرم
متوقف شده بود،  چشم های برادرم دیگر از گریه خشک شده بود .  اشکی در چشمانش نبود ، به شدت به دخترش وابسته بود .  لحظه ای از برادرم غافل نبودم ،  در 3 سالی که دختر برادرم با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، برادرم دیگر
توانی برای زندگی نداشت ، می دانست که یگانه دخترش را از دست خواهد داد .  دختری با ضریب هوشی بسیار بالا که در اوج مریضی لحظه ای از مدرسه غافل نبود و بر تخت بیمارستان کتابهای درسی میخواند و می خواست خود را برای کنکور آماده کند . 
تحمل دیدن چشمان غمگین و گریان برادر و ساعتها خیره به مکانی و کلامی سخن نگفتن برایم دشوار بود ، با او به سخن می نشستم ، می دانستم نمی توانم کاری برایش انجام دهم ،حتی توا ن دلداریش را هم نداشتم که خود احتیاج به دلداری داشتم ، پسر برادرم پزشک شده بود و به مراقبت از خواهرش می پرداخت و از هیچ کمکی به او دریغ نمی کرد، آرزوی خواهرش دیدن عروسی برادرش بود که با دختری آشنا بود ولی ازدواج را زود می دانستند، سریع تر از آن که در تصور بگنجد عروسی براه
 می افتد .  همه می دانستیم امیدی به بودن دختربرادرم نیست و همه می خواستیم که او به آرزویش ، به آرزوی قبل از رفتن و وداع با  دنیا برسد. 
 خدای را سپاس که اوازدواج برادر عزیزش را در اوج مریضی می بیند و خوشحال و شاد در مراسم با تمامی دردهای نهفته سرحال شرکت می کند.
.  3 سال جهنمی را پشت سر گذراندیم ، دیگر مکالمات محور دختربرادرم بود که هیچ کدام از افراد خانواده از او غافل نبودند و بالطبع دختر برادرم ، برادری که از کودکی با من زندگی کرد و با هم بزرگ شده بودیم و علاقه بی کرانی که بین ما وجود داشت، تحمل پرپر زدن هایش را نداشتم دیگر پزشکان ناامید او را روانه منزل کرده و هر لحظه به انتظار تلفنی که خبر از تمام شدن زندگی دختر برادرم را بدهند .
 با هر زنگ تلفن وجودمان به لرزش در می آمد.  می توانید احساس مرا درآن سالهای وحشتناک درک کنید به برادرم می نگریستم . به  هیکل خمیده اش و موهای یک پارچه سفیدش ، به چشمان غمگین و پر از اشک برادرم ، با هم ساعت ها به صحبت می نشستیم  . می دانستم نمی توانم تسلایش دهم ،  ولی می توانستم کمکش کنم شاید از اندوهش با صحبت هایم بکاهم. 
 در بدترین شرائط زندگیش بسر می برد و نگران من بود که دچار سردردهای وقت و بی وقت می شدم و سفارش به همه که مراقب من باشند که دچار سردرد نشوم ، چگونه می توانستم این برادر را ستایش نکنم و نپرستم خود گرفتار دختر و نگران احوال من.
و......................................... خبر تکان دهنده ، یگانه دختر برادرم از دنیا رفت. 

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

یرقان




6 ساله بودم ، یادم است که همه  از یک بیماری در شهر سخن می گفتند که ناشناخته بود، همسایه ها در مورد نوعی بیماری بنام ( یرقان) صحبت میکردند ، علم پیشرفت امروز را نداشت ، همه می گفتند که بیمارستانها پر شده است از بیماران یرقانی ، همه می ترسیدند، مدارس نیمه تعطیل شده بود و اطبا از صبح تا شب  به مداوای بیماران یرقانی می پرداختند.
  فاجعه در خانواده من اتفاق افتاد ، با یک مریضی کوچک و ساده دچار یرقان میشوم ، مادر هراسان مرا به دکتر میرساند و پیشنهاد پزشک بستری شدن در بیمارستان بود و به گفته پزشک ، بیماری بسیار خطرناک است و مرگ آورو در اثر این بیماری، بسیار بیمارانی که در بیمارستان ها جان سپرده اند. 
 مادر به شدت با بستری شدن من مخالفت میکند وبه پزشک میگوید آنچه را که باید در بیمارستان انجام دهید من در منزل انجام می دهم و دخترم را در بیماستان بستری
نخواهم کرد ، پزشک دستور مراقبت های لازم را می دهد و برای شروع ، اطاقی قرنطینه مختص به من و عدم ارتباط با دیگر افراد خانواده آماده می شود .
 تغذیه من مختص به یک نوع غذا و از مایعات فقط اجازه خوردن چائی را داشتم ، زحمت مادر تازه شروع شده بود . اطاقی مشخص به من اختصاص داده میشود و از ارتباط خواهران و برادرانم با من جلوگیری می کند و تنها خود به درمان و مراقبت از من می پردازد . 
 برادر بزرگم و پسر اول خانواده از مدرسه به خانه بر می گردد . مادر برایش توضیح می دهد که چه بر من آمده است ، صدای فریاد وگریه برادرم را از حیاط خانه شنیدم ، هراسان خود را به اطاق مخصوص من می رساند و به مادر می گوید که مراقبت از من را به او بسپارد.  علیرغم مخالفت شدید مادر که احتمال گرفتار شدن برادرم به این بیماری وجود دارد برادرم زیربار نمی رود و به مادر می گوید که شما به دیگرافراد خانواده برسید و به اندازه کافی گرفتار هستید و مراقبت خواهرم را من بسپارید .
 علاقه عجیبی به من داشت و همیشه نگرانم بود ، تحمل ناراحتی مرا نداشت و مادر برایم تعریف  کرد که 2 ساله بودم که دچار تب شدیدی شده بودم و علیرغم هرنوع درمان ، تب همچنان بالا و بالاتر می رفت تا اینکه مرا به بیمارستان می رسانند . درطول راه، برادرم می رسد ، مرا که رو دست مادر بودم می بیند و نگران از احوال من و اصرار بر همراهی کردن مادر ومن به بیمارستان .
 در راه بیمارستان دچار تشنجی شدید میشوم و مادر هراسان فریاد میکشد ، برادرم با دیدن تشنج من دچار سرگیجه شدیدی می شود و به اغماء می رود ، مادر، من و برادرم را به بیمارستان می رساند و من رو بهبودی می روم ولی برادرم 3 روز در بیمارستان بستری می شود. 
 علاقه من و برادرم  خاص بود و ناگفتنی ، با شادی هم شاد بودیم و از ناراحتی هم غمگین که این رابطه تا امروز ادامه داشته و شدید تر شده است . 
 پرت شده ام ، برادرم 2 ماه با من در اطاق قرنطینه می ماند ، از غذای مخصوص من می خورد و حاضر نمی شود با دیگر افراد فامیل برسر سفره بنشیند تا من احساس تنهائی نکنم ، با من بود و بامن زندگی کرد . 
 هربار دکتر را به منزل می آوردند ، اجازه بیرون رفتن را به من نمی دادند ، 2 ماه به 6 ماه می رسد ، پزشک می گوید که کبد به شدت درگیر این بیماری می باشد و
باید تا رفع کامل مشکل درمان ادامه پیدا کند .  برادرم با من 6 ماه در اطاق قرنطینه خانه زندگی می کند .  زمان مدرسه با نگرانی می رفت و بعد از بازگشت از مدرسه به مراقبت از من می پرداخت و شبها که به خواب می رفتم او به درس خواندن مشغول می شد . 
 دوران سختی را با من گذراند .  با مراقبت های شدید مادر و برادرم سلامت کامل را به دست آوردم و در رقابت مرگ و زندگی  ،همچنان مرگ را شکست داده و به زندگی ادامه دادم . 
 برادرم حتی از درسهایم غافل نبود و به درس و مشق من رسیدگی می کرد. 
این یک خاطره کوچک از برادر و فداکاریش را برایتان گفتم که از روابط من و برادرم آشنا شوید تا درداستانهای بعدی که برایتان می نویسم ، بدانید چرا همیشه نگران برادرم  و سلامتیش هستم اگرچه کاری ازدستم بر نمی آید آنهم  برای برادری که برایم فداکاری های زیادی انجام داده است .
............................... اینک شروع ماجرا با مقدمه ای که برایتان گفتم.

۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

عشق 2











جنجال های خانوادگی بر سر عشق خواهر بزرگتر ادامه داشت ، اعضأ خانواده به تنگ آمده بودند ، مادر پریشان و درمانده و برادری که حاضر به گذشت نبود ، کتک کاری های مداوم، آرامش را از خانواده زدوده بود و او همچنان با خواهرش که
مونس او بود شبها به گفتگو می نشست، او فقط میخواست مفهوم این موضوع یا بقول برادر" فاجعه" را بداند .
  خواهرو همدمش او را به آرامش دعوت میکرد، احساس غریبی نسبت به یکدیگر داشتند ، ساعتها با هم به صحبت می نشستند و ا از هم صحبتی با هم لذت میبردند ، لذتی را که تا به امروز ادامه دارد و میداند که ادامه خواهد داشت.
  خواهرعاشق ، حاضربه کوتاه آمدن نبود،  او عاشق پسر همسایه بود و عشقی متقابل .  او میدانست خواهرش دچار هر مشکلی که شده باشد که نامش را عشق نامیده بودند ، گناهی مرتکب نشده بود .  برادر بمانند سایه خواهر را تعقیب می کرد ،ولی او میخواست ازدواج کند.  
تمامی این مسایل  برای دخترک مفهوم نبود به این خا طر  ،  در پیدا کردن راه حل تلاش می کرد  ، به مبارزه با برادر برخواست،  حقی را برای برادر قائل نبود که مظلومانه خواهرش را به باد کتک میگیرد و او در پنهان به جنگ  برادر رفت، پیام های خواهر را به دوستش میرساند و نامه های پسر همسایه را برای خواهرش . 
 میدانست به خواهرش کمک میکند و به دغدغه های مادر پایان میدهد و برادرنیز خوشحال که  دیگر ارتباطی وجود ندارد و او پیروز میدان شده است . 
 دخترک به هیچ مردی حق نمی داد برای زنی تصمیم بگیرد، حتی اگر نامش برادر باشد.  تنها مردی که میتواند تصمیم گیرنده خانواده باشد پدر است ، پدری با ابهت که همیشه به وجودش افتخار میکرد . 
 روزها از پی هم میگذشتند و او رابط خواهر و مرد ایده آلش شده بود و خوشحال بود که میتواند کاری برای خواهرش انجام دهد .  روزی را به یاد آورد که او از مدرسه آمده بود .  صدای فریاد از خانه اشان بلند شده  و تاکوچه رسیده بود ، خدای من بازهم دعوا و کتک کاری ، در دل آرزو کرد ای کاش پدر هر چه زودتر به خانه برسد تا شاهد عینی ماجرا باشد، مادر بارها و بارها از کتک کاری ها و تنش ها صحبت کرده بود و پدر سکوت پیشه کرده بود و مادری که دیگر خسته بود مسئولیت زندگی و فرزندان از یکطرف و جنجالهای مداوم از طرفی دیگر رمقی برای او باقی نگذاشته بود .
 با ناراحتی  قدم به خانه گذاشت ،  پیش بینی جنجال را کرده بود و برادر زورگوئی که میخواست حرفش به کرسی نشانده شود . ناگهان پدر خانواده در را باز کرد و با صحنه ای که مادر بارها برایش توضیح داده بود مواجه شد .
 دخترش  زیر مشت و لگد بود ،  پدر برادر را با صدائی پر ابهت فراخواند و او را به اطاقکی کشاند و در ازپشت قفل شد. برادرتقاص کتک هائی را که به خواهر زده بود پس میداد و دم نمیزد ، دیگرنمیدانست به پدر چه بگوید و با یک فریاد بلند و پر صلابت ( تصمیم گیرنده دخترانم من هستم نه تو، آنها پدر دارند و هنوز سایه من بر سرشان است) .
التماس های مادر و خواهران از پدر ، با تمام سنگ دلی های برادر، باز هم دلشان برای برادر می سوخت .  دخترک خسته بود ، روحش خسته شده بود ،  در دل فکر کرد ، ایکاش پایان ماجرا باشد و پایان ماجرا شد .   یک سال طول نکشید که خانواده  همسایه به خواستگاری خواهر آمدند و او را برای پسرشان عقد کردند .  خواهرش 17 ساله بود و که بر سفره عقد نشست .
  چه روز زیبائی که خواهرش را در لباس سپید عروسی دیده بودو شادیی را که د ر
چشمان خواهرش موج میزد .

و یک سال بعد
............................... مژده ، نوه ام بدنیا آمد.



۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

عشق 1

 








میخواست از گذشته های بگوید تا به امروز .  گذشته هائی که بوضوح در ذهنش می رقصند .  او امروز خسته است ، جسمش را خستگی فرا گرفته است ، سایه میانسالی را در خود می بیند ، دیگر نامی از دخترک نیست دیگر نمیگوید دخترک ، میخواهد با سنش به پیش رود ، به میانسالی رسیدن راحت نبود با کوله باری از تجربه ، از دردها، رنج هاو نامرادیها . 

مینویسد برای تو و برای خودش .  مینویسد که بخود بباوراند که هنوز افکارش را ، خوانده هایش را  به فراموشی نسپرده است ، مینویسد چون میداند که تنها مونس زندگیش است و میخواهد مونسش را با شما تقسیم کند

نمیخواهد به قضاوت بنشاندتان .  میخواهد از ناملایمات بگوید ، میخواهد در شادیهای روزهای زندگیش شما را سهیم کند ،  میخواهد بدانید هستند آدمیانی که بمانند شما زندگی کرده اند ، اگر امروز دچار ناملایماتی شده اید بدانید تنها نیستید، آری آن دخترک شیطان که نبودش را همه در خانه احساس میکردند و برایش دلتنگی که وجودش فضای خانه را سرشار از شادی میکرد ، به دورانی رسیده بود که نمیتوانست کلمه شادی را بنویسد ، امروز با خود می اندیشد چه بدست آورده ام؟ چه میخواهم؟

روزی را بیاد آورد که ناگهان برادر کوچکتر به خانه آمد با صورتی گلگون و برافروخته و مستقیم به سراغ  یکی از خواهران .  تنها صدائی را که میشنید و گیچ و مبهم صدای فریاد خواهر و کتک کاری خواهر و برادرش .  چه اتفاقی افتاده است؟  فضای خانه متشنج شده بود مادر فریاد میکشید و نمیتوانست دخترش را از دست برادرش نجات دهد و او همچنان منگ .  چه فاجعه ای رخ داده است ؟ برادر خسته از کتک کاری و جیغ و هوار خواهران کوچکتراز خانه گریخت و او که ترس وجودش را فرا گرفته بود و بدن خسته و کتک خورده خواهرش را که از درد بخود می پیچید و کلامی را مکررا تکرار میکرد و نامفهوم . 

دیگر از جنگ و دعوا خسته بود ، آرامش تنها چیزی بود که همیشه فکر میکرد یک روز به آن خواهم رسید و آن یک روز را که در آرزوهایش می پروراند اینک که در
میانسالی هم رسیده است هنوز بدست نیاورده است .  با چشمانی گریان در کنج اطاقش نشسته بود و با خواهری که دو سال از او بزرگتر بود به صحبت نشست .  همیشه مصاحبت با خواهر هم اطاقیش به او آرامش میداد  و باهم به صحبت نشستند که چه شده است و برافروختگی برادر از چه بوده است .  خبرجدید برایش نامفهوم  بود

خواهرمان عاشق شده است ، عاشق پسر همسایه و برادر بزرگتر میفهمد و احساس خطر میکند .  تمامی شنیده ها برایش نامفهوم بود از عاشق شدن تا احساس خطر کردن .  مگر با پسر همسایه صحبت کردن یعنی عشق .  عشق چه مفهومی را در بر دارد که باید تقاص آن کتک خوردن باشد و له شدن . 

 با تجربه جدیدی از زندگی روبرو شده بود  ، با خواهر در کنج اطاق و به آرامی صحبت میکردند و او میخواست که  از تجربه خواهر بزرگتر بیشتر بداند ، عشق یعنی چی؟ عاشق شدن در زندگی چه مفهوم خاصی را در بر دارد؟ و خواهر بزرگتر ناتوان از پاسخ دادن ،  چگونه میتواند  راهی را پیدا کند که  مفهوم عشق را بیابد ؟ عشق یعنی کتک کاری؟ تشنج در خانواده؟ چشمان همه را به اشک نشاندن بی هیچ دلیلی ؟

همه این سؤالات بود و حیرانی دخترک ........

انسانیت

 








اگر پیر فرتوتی را دست گرفتی و زندگیش را گرمی بخشیدی
اگر روزی یتیم بچه ای را پریشان یافتی و بسویش شتافتی تا اشک از گلبرگ گونه اش بزدائی
اگر ساعتی توقف نمودی تا کاروان زندگی دیگری را سرعت بخشی
اگر دقیقه ای بخاطر از پای افتاده ای زانو را به زمین نهادی و او را تکیه گاه گشتی
اگر لحظه ای غمگین شدی بخاطر از دست رفتن شادی دیگری
آنگاه خوشحال باش که رهرو حقیقتی
و آنگاه زندگی کن
چون شادی تو یک شادی حقیقی است

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

انشا

  





موضوع انشا ( عشق چیست) معلم ادبیات توضیح میدهد که میخواهم نظرتان را در مورد این کلمه بدانم ، میخواهم از تفکرات جوانیتان بدانم.  او علاقه شدیدی به ادبیات داشت و میدانست که میتواند از عهده این کار برآید.
  یکهفته فرصت برای نوشتن، وقت کافی بود ، تمام هفته حتی یک کلمه نتوانست بر روی کاغذ بیاورد و نگرانی را هم در وجودش احساس نمی کرد ،  زبان معلم ادبیات را خوب می فهمید ، یک هفته کلمات را در ذهنش مرور کرد ، میدانست چه باید بگوید ، میدانست از حقیقت سخن خواهد گفت ولی نه بر رو کاغذ. 
لحظه موعود فرا رسید ، همکلاسی هایش هرکدام صفحه ای را سیاه کردند و عده ای
بر ناباوری و عده ای بر باور عشق ، نوبت به او رسید، با شهامت بلند شد و بیان کرد چیزی ننوشته ام ولی میتوانم برایتان سخن بگویم، با استقبال معلم روبرو میشود و به پای تخته  میرود، سکوت کلاس را در بر گرفته بود و او بدون آنکه فکر کند که یکهفته برای سخنرانی امروزش زمان گذاشته است همه را به فراموشی سپرده بود و لب به سخن گشود :
 شما که انکار عشق میکنید ، عشق را در چه می بینید در ارتباط دو جنس مخالف؟ شما که  میگوئید درکی از عشق ندارید ،احساستان را در کجای قلبتان مخفی کرده اید؟ عشق به زندگی، عشق به خانواده، به دوست، همسایه و هر آنچه را که به شما انگیزه میدهد که زندگی کنید .
 عشق یعنی غرق شدن ، ذوب شدن در آنانی که دوستشان دارید ، چرا به بیراهه رفته اید چرا از شرم بیان کلمه عشق و عاشق شدن امتناع میورزید و از معلم کلاس شرمتان میشود که بگوئید عاشقید .  میدانم  که راهی طولانی را باید بپیمائید تا بدانید که هفت شهر عشق عطار مفهومش چیست .
 سخنان ادامه داشت و بی وقفه میگفت از خود و از عشقی که به آدمیان اطرافش داشت ، به همکلاسیهایش ، به معلمانش، به زندگی و به چشمان معلم خیره شد و گفت میدانم زود است که بگویم عاشقم ، عشق والاتر از آن است که من بتوانم در یک ساعت توصیفش کنم ولی میتوانم با شهامت به شما بگویم که شما هم عاشقید . 
معلم را مورد سؤال  قرار می دهد  :  روزی که موضوع انشا را مطرح کرده بودید در انکار عشق بوده اید که دوستانم را به بیراهه بکشانید و شرم کنند که به شما بگویند آنها هم می توانند عاشق باشند  ،عشق به هر چیز، فرقی  هم نمیکند.
معلم سر به زیر انداخت و به فکرفرو رفت ، زنگ کلاس ادبیات تمام شده
بود و همکلاسیها حاضر به ترک کلاس نبودند ، میخواستند بیشتر بدانند و از دوستشان بیشتر بشنوند آنچه را که در دل خودشان نهفته بود و ترسی پنهان مانع  از آن شده بود که مانند دوستشان با شهامت  این موضوع  را بیان کنند . 
معلم نگاهی پرمفهوم به دخترک میاندازد و تنها به یک جمله کوتاه بسنده میکند:
سپاسگزارم ، آنچه را که من میخواستم بگویم ، تو بهتر گفتی و کلاس را ترک کرد.  همهمه ای در گرفت ، به چشمان گریان همکلاسی هایش مینگریست و حرف دیگری برای گفتن لازم نبود . 
دیگر توان ماندن در کلاس بعدی را نداشت  ، از مدرسه گریخت و به خانه پناه برد. 
هفته ای دیگر و کلاس هفته بعدی ادبیات  ، کسی توجه نکرد که معلم هفته پیش موضوعی را برای انشا انتخاب نکرده بود .
معلم بسوی دخترک آمد ، کتابی به دست دخترک داد که در آن نوشته شده بود:
( به امید آنکه  پیر شوید  نه آنکه  فقط جوان بمانید)
هدیه ای دیگر که به کتابخانه کوچکش افزوده شد ..



تضاد








 
صدای خواننده نسل جدید  ، دخترک جوان دیروز و زن میانسال امروز را به خود آورد ، از افکار گذشته اش  دور شده بود و به صدای خواننده گوش می داد .  به فکر فرو رفت ، نوای جدید برایش ناآشنا بود ، در ذهن  آنها را با خوانندگان نسل خود مقایسه می کرد ، کلمات برایش مفهومی نداشتند  ، از نسل جدید بسیار دیده و شنیده بود . 
به فکر فرورفت  در طول این زمان چه بر سر ما آمده  و چقدر توانسته ایم  تجربه های خود  را  به نسل جدید منتقل نماییم  . به نسلی که غالبأ هویت و ریشه برایشان نامفهوم است  وصرفأ به حال بسنده می کنند. به نسلی که اعتقادشان بر باورهای نداشته اشان است  و  پرهیز از دانسته ها و داشته های نسل گذشته . 
 برایشان سنت مفهومی ندارد ، زندگی کردن  ساده و راحت است ، خوشگذران و کم تحمل در مقابله با مشکلات . فارغ از هر گونه  دغدغه که چه خواهد شد و به کجا خواهند رسید.
نگرانی وجودش را فرا میگیرد.  خود دارای فرزندانی است که متعلق به این نسل است و  تمامی تلاشش در زندگی بر این بوده که بتواند به باورشان بیاورد که زندگی فقط تکیه بر شانه های پدر و مادر  ، خوش گذرانی و روز را به شب رساندن نیست، و سرانجام این فرزندان را با داشته ها و تجربیاتش تحویل جامعه ای می دهد که درکی از رفتار وحرکات افراد آن  ندارد. 
 از خودگذشتگی، انسانیت و........ برایشان مفهومی ندارد .  شرایط موجود   ، زن میانسال را  زجرمی دهد . تضادی که در تفکرات دو نسل حتی با فرزندانش داشت برایش غریبه و آزار دهنده بود   . 
 در هرزمانی که زندگی میکرد ، از جوانی و نوجوانی تا میانسالی، بیش از آن میدانست که باید بداند .  تفریجات دوران جوانیش موسیقی و کتاب بود ،  به یاد آورد اولین کتابی را که صمیمی ترین دوست برادرش بدستش داد و به او  خواندن
را  یاد  داد .  به او یاد داد که کتاب فقط گذاشتن یک سری کلمات در کنار یکدیگر نیست ، باید مفهومش را درک کنی و بفهمی و آنوقت می توانی به محتوای کتاب فکر کنی نه به تعداد صفحاتش . 
 چندین بار اولین کتاب چند صفحه ای را خواند . در ابتدا چقدر برایش سخت بود ولی کم کم به مفاهیم عمیق آن پی برد و دیگر میدانست که پولهای هفتگیش در کجا هزینه خواهد شد .
یادش آمد اولین کتابی را که با پول هفتگی خود خریده بود ( سووشون) هنوز در خاطره اش مانده است  . سالیانی دراز از آن دورانی میگذرد که او فقط 11 سال بیشتر نداشت .
 به خود آمد،  چرا پرت شده ام ، از نسل جدید به کجا رسیده ام ، ازنسلی که دلخونم ولی سکوت را پیشه کرده ام ، دیگر فریاد بر نمی آورم که " جوانانی که آینده ساز هستید  مملکت  باید بدست شما اداره شود و ما آن را به شما تحویل داده ایم " ،  صدا را در خود خفه میکند ، به این نسل باید چه گفت ؟ از رفتار و حرکاتشان ، از موسیقیی که فقط نامش را میدانند و صداهای نامفهومی را  که از خود در می آورند و بنام ترانه و شعر به بازار  موسیقی تحویل میدهند.
از کجا باید گفت  ، از کتابخانه های بی مشتری، از کتابهائی که غریبانه درقفسه ها خاکشان را به رخ یکدیگرمی کشند و بهم نگاه میکنند و درمکانی ساکت به انتظارند و .................  . یادش بخیر اولین کتابی را که بدست گرفت  و روشنائی زندگی امروزش را مدیون دوستی است  که  نمی داند در کجای این کره خاکی زندگی می کند .


  داوری سخت است  ولی می توان آ رزو کرد ..................... 

احساس

 







حس غریبی است وقتی که به گذشته ها بر میگردی و خاطراتی را مرور میکنی که هر کدامشان یادآور شادیها و غم های دوران خود است .
  حس عجیبی است وقتی در میانسالی به جوانی و  نوجوانی فکرمیکنی  ، زمانی که زمین را تشک و آسمان را لحاف خود میدانستی .  
  به گذشته های نه چندان دور ، خدایا  چه حسی به من دست داده است .  احساس میکنم پاهایم بر زمین نیستند، خود را به سختی میتوانم بکشانم بدون احساس نفس کشیدن ، تا بدانم زنده ام و هر دم و بازدم به من بگوید هنوز به آخرخط نرسیده ام. 

 اینک که می نویسم  ، درمورد  انسانهائی است که هر کدام به نوعی در زندگی من نقشی داشته  و تاثیری گذاشته اند و توانسته ام از تجربیات و  آموخته هایشان پند بگیرم .
 با هر کدام ازنوشته ها ، خاطراتی برایم تداعی میشوند تا زمان را به فراموشی
سپرده و به همان دورانی بر گشته  که احساس زندگی و فراغبالی در من زنده شود .  چه احساس زیبائی  که  نمیخواهم آن را از خود دور کرده و یا  از وجود و داشته هایم جدا کنم . 
 دانسته هایم را آسان بدست نیاورده  که آسان از دست دهم ، نتیجه راه دشواری است  که طی کرده  ، سختی های زیادی که در این راه متحمل شده  و تلاش بسیاری که در هموار کردن مسیر آن به عمل آورده ام .

 اینک  که  به گذشته مینگرم ، کاش میدانستم که زمان متوقف نمیشود و به سرعت میگذرد، در چشم بر هم زدنی تارهای سپید موها یت را می بینی و جا پای زمانه را.  سر بر شیشه اطاق گذاشته و به آسمان می نگرم ، ابری است و از باران خبری نیست ، آسمان را به گرفتگی دلم می بینم ، چشمانم را که به مانند آسمان قصد باریدن ندارد ، رنگ آسمان را دیگر آبی نمی بینم ،  خیره میشوم و دقایقی زمان را به فراموشی  می سپارم .
ذهن یاری نمی دهد که خاطرات گذشته را بازسازی کنم ، دوست ندارم در زمان حال
باشم ، خدایا به کمکم بشتاب ، زمانی را به دستم بسپار که بدانم در کدامین مقطع زندگیم هستم .  بازی با زندگی، جنگ با دنیای افکار پریشان ، زورگوئیها، مهربانیها ونامهربانیها، بیرحمانه برگونه هایم چنگ انداخته اند و ذهنم را درگیر خود کرده است .
گذشته عجیبی را پشت سر گذرانده ام . میخواهم با افکارم تنها باشم ، تنهائی افکار به من روح تازه ای می بخشد . روحی زلال و پاک  مرا به گذشته ها می برد ومروری
بر دنیای زیبای جوانی 
و بیادم می آورد  که .....................




۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

مادر 3








دخترک سعی میکرد راز دختر تهرانی را فاش نکند و او را همچنان محبوب خانواده نگهدارد.  مفهمومی از کلمه بیوه نداشت
ولی میدانست که کلمه زیبائی نیست همیشه از دهان بزرگترها بعنوان یک کلمه زشت خوانده میشد پس باید رازداری میکرد و
کلامی نمیگفت .  نزدیک تولد دخترک بود و او خوشحال که میتواند امسال را در کنار دوستانش و بخصوص دوست جدیدش
جشنی کوچک بگیرد ، هیچوقت از روز تولد خوشش نمی آمد ( یعنی چی که روز تولد رو آدما جشن میگیرن ، که چی بشه
مثلا امروز بدنیا اومدیم) برایش مفهومی نداشت و بعدها که سرنوشت چهره دیگری را در روز تولدش به او نشان داد بیشتر
از جشن گرفتن بدش آمد.  پرت از ماجرا نشوم ،  همیشه به مادر میگفت مامان هیچ دقت کردی دختر تهرانی چه گوشواره
قشنگی تو گوشش کرده و هیچوقت از گوشش در نمیاره بیرون بهم گفته اینو یکی بهم کادو داده که خیلی برام عزیز بوده و
این منو یاد اون میاندازه .  یک گوشواره طلای گرد که در گوشش خود نمائی میکرد و مادر همیشه سکوت بر میگزید و
کلامی نمی گفت نزدیک تولد بود او نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت .  دختر تهرانی باعث شده بود او ازخواهرانش
غافل شود ، دیگر با خواهر دوسال بزرگتر از خود به راز و نیاز نمی نشست و حتی خواهرش دیگر تنها در اطاق میماند
و شبها تنها میخوابید دلش برای خواهر بزرگتر تنگ شده بود .  قبل از خواب آنها ساعتها به پچ پچ و حرف زدن از روزی
را که گذرانده بودند ، میخندیدند و حرفهائی که مخصوص خودشان بود برای تمامی آدمهای اطراف نامی بر گزیده بودند
که مادر نداند آنها از چه کسانی صحبت میکنند ، دلش برای  خواهرش تنگ شده بود ولی نمیخواست دختر تهرانی که به
خانه آنها پناه آورده بود هم تنها بماند بخصوص که دیگر راز زندگی او را میدانست و نمیخواست او را با سرگشتگی و
ناراحتی های درون تنها بگذارد ، از زمانی که دختر تهرانی برایش از گذشته هایش گفته بود دیگر کمتر با هم سخن
میگفتند و بیشتر حرفها محور درس و مدرسه بود و گاهی نگاهی به گذشته های دختر تهرانی.  نمیخواست با یاد آوری
گذشته هایش او را ناراحت کند، یک روز به تولدش مانده بود ، دختر تهرانی میدانست که فردا تولد دوستش است هوا
بشدت سرد بود و او از چندین دوست خواسته بود که به خانه اشان بیایند و در کنار هم باشند و بگویند و بخندند وشاید
روزی متفاوت را در کنار هم بگذرانند .  شب مادر به او گفت که فردا به همه گفتم که تنهایت بگذارند که تو بتوانی با
دوستانت خوش باشی و نگران نباشی که بزرگترهایت مزاحم تو هستن ، ناگهان شب مادر صدایش کرد ( بیا تو اطاق
من کارت دارم) دلش لرزید مامان میتونه باهام چکار داشته باشی انقدر محکم میگه بیا کارت دارم لرزان وبا  اندکی
اضطراب پا به اطاق مادر گذاشت، مادر هیچوقت بوسیدن و قربان صدقه رفتن بچه ها را دوست نداشت و همیشه به
همسایه ها ایراد میگرفت که محبت فقط به بوسیدن و قربان صدقه رفتن نیست  میتواند در خیلی چیزها نهفته باش نه
فقط در کلام.  (مامان با من کاری داشتین ) بشین ، کارت دارم و از کیفش جعبه ای کوچک در آورد و چعبه چسب
کاری شده را باز کرد ، ناگهان دخترک فریاد کشید و بطرف مادر رفت و او را بغل کرد و محکم در آغوشش گرفت
نمیدانست چه بگوید زبانش بند آمده بود ، مامان مرسی ازتون ممنونم ، بخدا لال شدم هیچی نمیتونم بگم این زیباترین
کادوئیه که تو زندگیم گرفتم .  و مادر یک جفت گوشواره حلقه ای طلا مثل گوشواره دختر تهرانی از جعبه دراورد
و به گوش دخترش کرد،  و بزبان آمد دختران من هیچوقت نباید حسرت هیچ چیز بدلشان بماند کاری میکنم که برای
همیشه بی نیاز ی را در زندگی احساس کنید . یک جفت گوشواره را به گوش دخترش انداخت.
تولدت مبارک
و او خوشحال وبا چشمی گریان و نگاهی سرشار از تشکر به مادر اطاق را ترک کرد
سالهاست که گوشواره مامان تو گوش من خودنمائی میکنه و هیچوقت از خودم دورش نکردم.
مامان جان ازت ممنونم.  از تو خیلی چیزها یاد گرفتم .  شاید خودت ندونی که چه درسی تو زندگی به ما دادی.





مادر 2






روزها پشت هم میگذشتند و دختر تهرانی با خانواده ما زندگی میکرد و مادر بمانند دخترانش از او نگهداری و حمایت میکرد
با هم درس میخواندند و دختر تهرانی از زندگیش میگفت  و از پدر و مادرش که چگونه از هم جدا شدند و کانون خانواده اشان
بهم ریخت و پدرش او و برادرش را تنها با مادرشان رها کرد و رفت و خبری از پدر ندارند و اعترافی تکان دهنده. یک روز
که تنها در خانه بودند و کسی در منزل نبود او به دختر تهرانی گفت  چرا همیشه چشم هایت غمگین است در چشمانت  غمی
میبینم که نمیتواند ناشی از ترک تهران و خانواده باشد ، چشمان دختر تهرانی غرق در اشک شد و گریان برایش گفت که پدرش
اورا به پسر دوست صمیمی خود شوهر داده بود و او از شوهرش متنفر بوده و حاضر نبود که با شوهرش زندگی کند و میخواست
درس بخواند ولی پدرش اورا به زور وادار به ازدواج میکند و او بعد از چند ماه مخفیانه و با توافق از شوهرش جدا میشود و
وقتی پدر میفهمد او را ترک میکند و اختلاف پدر و مادرش شروع میشود که منجر به جدائی آنها میشود چون مادرش از او
حمایت میکرده و به پدر مدام تذکر میداده که تو مرتکب اشتباه بزرگی شده و دیگر دورانی نیست که دختر را به زور شوهر
بدهند ، او پسر دیگری از تبار مادری را دوست داشت و در رویاهایش میخواست که با ازدواج کند و وقتی که پسر متوجه
میشود که او ازدواج کرده راهی دیار خارج میشود بدون آنکه خبری به او بدهد و او ساعتها کنج خانه مینشسته  و کاری
چز گریه کردن نداشت .  وقتی اولیا ء مدرسه در تهران متوجه میشوند که ا و ازدواج کرده او را اخراج میکنند و او که
میخواست به درس خواندن ادامه دهد مادرش به توسط یکی از دوستانش او را راهی دیاری دیگر میکند که هیچکس
نداند او ازدواج کرده و با تعویض شناسنامه او به آن شهر می آید و ثبت نام میکند .  گریه امان نمیدهد  و اشک بی اختیار
از چشمان دخترک جاری میشود دیگر توان حرف زدن ندارد ( من نمیخواستم ناراحتت کنم تو الان باید یک زندگی جدید
رو شروع کنی و فراموش کنی که چندین ماه شوهر داشتی تو به درس خوندنت ادامه بده ، بخدا مامان من فرشته است و
باور کن تو رو مثل دخترای خودش دوست داره مگه اینجا داره بهت بد میگذره هرچی بخوای مامان برات فراهم میکنه
نگران هیچی نباش) و او نگران بود ، میتوانستم درکش کنم نگرانی او از دست دادن پسری که عاشقانه و از بچگی  او
را دوست داشت و پدرش با زندگی او بازی کرده بود و بشدت از پدرش متنفر بود( نه تو نباید در مورد بابات اینطوری
حرف بزنی بهر حال اونم پدرته و اسمت بنام اونه حتما میخواسته یا فکر میکرده تو خوشبخت میشی ، یک وقتائی بزرگترها
برای بچه هاشون تصمیم هائی میگیرن که فکر میکنن بنفع بچه هاشونه ولی نمیدونن که دارن با سرنوشت بچه هاشون
بازی میکنن ولی بهرجال زحمت تو رو کشیده و تو رو باینجا رسونده نگو از پدرم متنفرم ، خوب نیست که تخم کینه رو
تو دلت بکاری) و دیگر سکوت بود که بر دوتایشان حاکم شده بود .  دخترک بازهم بفکر فرو رفت این کلمه شوهر
چیست که باعث تغییر سرنوشت آدما میشه و بعضی ها رو تا سرحد جنون میبره .  دیگر کم کم افراد خانواده یکی
یکی به منزل آمدند و شامی خوردند و هرکدام به کنجی برای شب را به صبح رساندن و روزی دیگر را شروع کردن
میخواستند که آماده شوند.  شب را در اطاق دختر تهرانی مطابق معمول گذراند و بظاهر هر دوتایشان خوابیده بودند
ولی خواب به چشم هیچکدامشان نمی آمد. هر کدام با تفکری ، یکی با گدشته و آن دیگری به آینده ای که درانتظارش
بود.


مادر1








روز مادر است و پر بیراه نیست از مادرم خاطره ای بگویم که هیچوقت در زندگیم فراموش نخواهم کرد..خاطرات زیبائی از
مادرم دارم ولی بعضی از خاطرات در زندگی آدمها چنا ن نقش میبندند که هیچوقت به فراموشی سپرده نخواهد شد.
مطابق معمول هرروز به مدرسه رفتم .  کلاس درس شلوغ بود ، تازه واردی به جمع کلاس اضافه شده بود که از تهران آمده
بود. دختر تهرانی غریبه بود وبچه ها دوره اش کرده بوده و هر کدام سئوالی از او میکردند . من بی تفاوت با دو دوست
بسیار صیمی که همیشه جایمان آخر کلاس بود مشغول صحبت های معمولی خودمان بودیم و کاری به دختر تهرانی  که
چشمانش غریبه و غمگین بود ولی به تک تک سئوالات پاسخگو.  زنگ تفریح که شد دختر تهرانی به نزدیک ما آمد و خود
را معرفی کرد و توضیح داد که برایش خیلی جالب بود که همه دوره اش کرده بودند و سئوال پشت سئوال ولی شما هیچ
انگیزه ای برای معرفی خود به من یا مثل دوستان همکلاسییتان نداشتید ،با بی تفاوتی برایش توضیح دادند که دلیلی برای
 ورود  به زندگی  شخصی هیچکس  ندارند ( خودت دلت خواست میتونی هر چی دلت  بخوا د از خودت به ما بگی
ولی زندگی شخصی توو اینکه چرا اومدی به شهر ما و تهران رو ترک کردی بخودت مربوطه) دختر تهرانی شروع کرد
به صحبت کردن از زندگی شخصی خود که پدر و مادرش از هم جدا شده اند ، پدرش وکیل است و مادرش شاغل است
و او بناچار به اینجا آمده است و دنبال اطاقی برای زندگی کردن میگردد و سفارش که اگه تونستین کمکی بهم بکنین خیلی
ازتون ممنون میشم .  گفت و رفت و تنها در کنجی رو پله مدرسه نشست با نگاهی غمگین به حیاط مدرسه چشم دوخته
بود.  مدرسه تمام شد و او به خانه برگشت و تمامی اتفاقات افتاده را برای مادر تعریف کرد ،  مادر از آنجائیکه همیشه
تلاش میکرد حامی همه باشد به دخترش پیشنهاد کرد ما یه اتفاق اضافی داریم میتونی بهش بگی بیاد تو اون اطاق زندگی
کنه اشکالی نداره چه بهتر که آدم بتونه به کسی کمک کنه ( مامان شما هیچ شناختی از این آدم ندارین چطور میخواین
بهش اطمینان کنین و بیارین پیش خودتون منکه یه همچین پیشنهادی بهش نمیدم) مادر مصرانه دخترش را قانع کرد که
انسانیت را فراموش نکن این کاریست انسانی اگه  تونستی قدمی  مفید برای کسی انجام بدی  حتما اینکار را بکن دخترم.
انسان بودن را مادر به او یاد داده بود و بعد ها فهمید که مادر تلاشی فداکارانه برای دخترکی که به شهری غریب سفر
کرده و هیچکس را نداشت انجام داده است .  روزها گذشت و روال همیشگی.  تا یکروز از دختر تهرانی سئوال کرد که
توانسته مکانی را برای خود پیدا کند یا نه؟ که دختر تهرانی با آهی از ته دل گفت هنوز نه ، اینجا هیچکس به یه دختر
تنهای جوان خونه نمیده که دخترک لب به سخن گشود ( ما یه اطاق اضافی تو خونه داریم میتونی بیای با مازندگی کنی
و وسائلت رو بیاری خونه ما ، این پشنهاد مامان منه فکر نکن من از خودم دارم میگم .  دختر تهرانی خوشحالتر ازآن شد
که او فکر میکرد ، در جشمانش احساس امنیت را خواند و  اینکه خانواده ای غریبه میخواهند از او حمایت کنند و این
برایش دنیائی دیگر بود .  دختر تهرانی به منزل ما آمد و با مادرم به سخن نشست و از زندگیش گفت بیشتر از آنکه
برای همکلاسی های مدرسه گفته باشد و مادر با متانت به او گفت تو از امروز وسائلت رو جمع کن و به منزل ما
نقل مکان کن و به اطاقی که خالی است متعلق بتو و وسائلت خواهد بود واز تو بمانند دخترانم نگهداری خواهم کرد
و به مادرت میتوانی بگوئی که خیالش راحت باشد از امروز تو وارد خانواده ای جدید شده ای و دیکرکانونی گرم
داری و میتوانی هر روز با دخترم به مدرسه بروی.  و شروع شد دوستی دخترتهرانی با من .  ولی فداکاری مادرم
را هیجوقت فراموش نخواهم کرد و انسانیتش را که دختری را که نمی شناخت  به حمایت از او برخواست و مادرانه
از او بمانند دخترانش نگهداری میکرد.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

قربانی



همه خواهرانش را به یک اندازه دوست داشت ، دو خواهر کوجکتر از خود که خیلی بچه بودند و در عالم بچگی خود
بودند ولی همیشه خواسش به آنها بود بیشتر تلاش میکرد از تنش های خانواده خود را بدور نگهدارد و در خلوتگاه خود که
پستوی خانه بود پناه میبرد با خواهر بزرگتر که اختلافشان دو سال بود پیوند بیشتری داشت و با او همدلی میکرد و برایش
از لحظات خوش سخن میگفت و همدم او بود دختری متین و با وقار که تمامی افراد خانواده از متانت او سخن ها میگفتند
و بزرگان خانواده اعتقاد بر این داشتند که چه کسی میتواند لیاقت دختری به این متانت را داشته باشد .بازی روزگار را
ندیده گرفته بودند با تمام تجربیاتشان نمیدانستند که سرنوشت انسانها از قبل نامه نانوشته ای است که در درستشان نیست و
او هم گرفتار این نامه نانوشته شده است که خود مقوله ای است.  روزی ولوله ای در خانه در گرفت و خواهر بزرگتر که
باید مزد متانتش را میگرفت برایش دوچرخه ای خریداری شد . ( درست یادمه که عید قربان بود و مامان گوسفند گرفته
بود که سر ببرد) بفکر فرو رفت هیچ حسادتی به خواهرش نداشت ولی احساس کرد که برای چی برای او نخریدند مگر
او دختر خانواده نبود میدانست شیطان و یاغی است و به متانت خواهر نیست ولی هیچوقت اعضای خانواده مورد آزار و اذیت
او قرار نمیگرفتند بیشتر سرش به کار خودش گرم بود .دوچرخه به خانه آمد نگاهی انداخت و به فکر فرو رفت من باید
خونواده رو تنبیه کنم که تفاوت بین بچه ها نذارن همه سرگرم کاری بودند و توجهی به او نداشتند که در دلش چه میگذرد
به آرامی به حیاط خانه رفت و در گوشه ای از حیاط که گوسفند را به درختی بسته بودند( برای قربانی شدن )که مفهومی
برایش نداشت ( چرا باید حیوانی قربانی احساسات آدما بشه و این سئوالی که هیچوقت نتوانست جوابی برایش پیدا کند)
درپشت گوسفند خود را پنهان کرد. ( امروز همشون رو تنبیه میکنم ) چرا بین من و خواهرم تفاوت قائل شدند خب من که
شیطون هستم ولی آزاری بهشون نمیرسونم باشه که دنبالم بگردن .  بعد از مدتی نبودن دخترک را احساس کردند و هر
کدام از افراد خانواده بدنبال او میگشتن او زمزمه و آشفتگی خانواده را میدید و تکانی نمیخورد که کسی از وجود او با
خبر نشود ساعتها بدنبالش گشتند .  مادر نگران بود دخترم کجاست ؟دختر بزرگ خانواده که نقش دوم مادر رابازی
میکرد هراسان بود و همه اسم او را صدا میکردند و او خندان از موفق بودن در تضادی که بین او و مونسش گذاشته
بودند ( موفق شدم ،تا شما باشین تفاوت قائل نشین ،یخورده بخودتون بیاین و این کارا را نکنین) بعد از ساعتها گشتن و
عدم موفقییت در پیدا کردنش برای او که اینک همدم گوسفندی شده بود که باید به قربانگاه میرفت ، او خود را هم
قربانی میدید ،قربانی تضاد .  با صدای گوسفند توجه خواهر بزرگترجلب شد اوهمیشه مراقب خواهران کوچکتر خود بود به
ناگهان بطرف گوسفند نگاهی انداخت در انتهای حیاط و خواهر کوچکش را دید که پشت گوسفند خود را پنهان کرده
بود بطرف او آمد و خندان و خوشحال ار پیدا کردنش به همه اطلاع داد که پیدایش کردم اینجاست و با مهربانی از او
پرسید اینجا چه میکنی ؟گرسنه ات نیست ،؟تو ساعتها پنهان بودی ،میدانی بر ما و مامان گذشت و او کودکانه بی هیچ
مقدمه ای برای خواهرش توضیح داد که چرا تفاوت قائل شدین ، چرا فکر کردین من نباید برای خودم دوچرخه ای
داشته باشم شما منو هم مثل این گوسفند قربونی کردین، شما احساسات منو قربونی کردین ، خواهر نازنین ومهربانش
به او قول داد که دیگر تکرار نخواهد شد و دیگر هیچ وقت بین شما خواهران نمیگذارم تفاوتی قائل شوند حالا بیا
یه چیزی بخور ساعتها اینجا نشستی ،تو این سرما را بجون خریدی که مارو تنبیه کنی ؟ دلم برات تنگ شده فکر
کردم دیگه هیچوقت تو رو نمیبینم .  مامان خیل نگرانه ، ترسیده که بلائی سرت اومده باشه ، دستش را گرفت و
به خانواده برگرداند. به اطاق که رسید تازه فهمید که سرما تا مغز استخوانش تیر کشیده است و چقدر احساس
گرسنگی میکرد ولی کلامی نگفت فامیل از دیدنش خوشحال شده بودند و فقط خواهر بزرگتر میدانست که علت
گمشدنش چه بوده است و توضیحی برای کسی نداد .  با سرما و گرسنگی جنگید و به هدفش رسید.  دیگر نگذاشت
تضادی بین او و دیگران گذاشته شود اولین راه رابسوی موفقیت برداشته بود و ..............

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

دو راهی



روزگار را بخوبی و خوشی میگذراند و تلاش میکرد از زندگی لذت ببرد . از درس و مشق خبری نبود ، فکر میکرد تا آنجا که
باید سواد داشته باشم دارم همین برام کافیه.  سیکل را که تمام کرد با شهامت به خانواده اعلام کرد که دیگر نمیخواهد به تحصیل
ادامه دهد و تا اینجا هم که درس خوانده است لطف زیادی به خود و خانواده داشته است .  بشدت مورد اعتراض مادر قرارگرفت
مگه دست خودته که بخوای درس بخونی یانه؟ باید دیپلم بگیری همین که من گفتم .  مامان جان چرا متوجه نیستین من از درس
خوندن متنفرم و اگه بخوام ادامه بدم فکر نمیکنم شاگرد خوبی باشم ، بخدا حالم از درس خوندن بهم میخوره .  نمیخوای درس
بخوبی میخوای چکار کنی؟ مامان جان دائی یکی از دوستام داره با خونواده اش میره امریکا به من گفته اکه دلت میخواد  و
خواستی میتونی با ما بیای ، خواهش میکنم بذارین برم ، مامان من برای اینجا ساخته نشدم بخدا تو مدرسه هیچکی حرف منو
نمی فهمه از دبیرام بدم میاد مگه مجبورم که هر روز احساس کنم دارم میرم زندان .سیکل رو گرفتم اگه قراره خوندن نوشتن
رو یاد بگیرم بخدا از اونائی که لیسانس گرفتن بیشتر بلدم .  مامان جون من بیشتر از اونائی که درس مدرسه رو میخونن و
کتاب های مدرسه رو، بیشتر کتاب خوندم شما متوجه نیستین من بجای کتاب های درسی که باید بخونم بیشتر میرم کتابخونه،
کتابهائی رو میخونم که بهتون قول میدم حتی معلم های مدرسه هم سالی یکبار بهشون نگاه نمیکنن ، فکر میکنی معلم ها خیلی
سوشون میشه ، البته همه اشون رو نمیگم ، مامان چون من بجای درس خوندن بیشتر بفکر ورزش بودم ببینین چقدر تو ورزش
موفق بودم چقدر مدال گرفتم و تشویق نامه ، خودتون دیدین که نفر اول استان شدم ، برای اینکه درس نخونم رفتم ورزش که
سر کلاس حاضر نشم و تو این رشته بیشتر موفق بودم تا تو کلاس درس ، درسته اولیا مدرسه ازم ناراضی نبودن ولی بخدا
سواد داشتن فقط مدرسه رفتن نیست ، مامان خواهش میکنم پدر رو راضی کن من برم ، اینجا احساس میکنم کسی منو درک
نمیکنه
، وقتی حرف میزنم انگار دارم از چیزائی حرف میزنم که برای همه غریبه است حرفام رو نمیفهمن ، مامان جون
من عاشق موسیقی و کتابم ، دو چیزی که اصلا هیچکس ازش سر در نمیاره ، شما هر چی به من پول تو جیبی میدین من
یا کتاب میخرم یا نوار، شما رو بخدا بذارین اونطوری زندگی کنم که دلم میخواد بخدا دائی دوستم  میگفت اگه بری امریکا
حتما آدم موفقی میشی تو میتونی اونجا رشد کنی احساسات تو و حرفات یخورده از سن تو بیشتره ، درکت از جامعه این
نیست که هم سنات دارن ، مامان خواهش میکنم التماست میکنم بذار برم ، من نمیدونم امریکا چه جور جائیه ولی میدونم
هر کجا باشه از اینجا بهتره .  مادر بشدت مخالفت کرد و با عصبانیت اطاق رو ترک کرد . فهمید که امکان نداره مامان
بذاره اون بره و اگه مامان هم رضایت بده غیر ممکنه پدر اجازه بده ، پس چکار کنم اینجا رو تحمل کنم، باز هم هر روز
مدرسه و درس ها ی الکی .  کتابهائی که سالهایت دارن تو مدارس درس میدن و هیچ فرقی نکرده .  اصلا ربطی نداره
من مدرسه رو دوست ندارم حوصله درس خوندن ندارم. مدتها کلنجار رفتن و جنگ و بحث بین خانواده و جالبتر که بر
خلاف تصور پدر هیچگونه اظهار نظری نکرد و به نظر دخترش احترام میگذاشت برادر کوچکتر با داد و هوار و قیل
وقال مانع رفتن خواهرشد .  تابستان تمام شد و باید رشته ای رو انتخاب میکرد ، چه فرقی میکنه نه از ریاضی خوشم
میاد نه از طبیعی خوشم میاد نه حوصله حفظ کردن درسهای ادبیات رو دارم خب چیکار کنم ؟ جنگ با خود و ناخشنود
از خانواده که احساس میکرد باخودخواهی آینده اش را به باز گرفتن و او باید تابع خانواده و تصمیم آنها میشد راهی
 دیگر وجود نداشت باید تصمیم میگرفت رشته ای را از اجبار انتخاب کرد و مدام کلمات تکراری که تو باید دیپلم
یبگیری حالا برای اینکه برای خودت و آینده ات تصمیم بگیری خیلی بچه ای وقتی دیپلمت رو گرفتی اونوقت هرکاری
دلت خواست بکن و هر تصمیمی بگیری ما براش احترا قائل هستیم و او میدانست که اینهم وعده ای است که انجام
نخواهند داد .  میگویند شاید انگیزه ای باشد برای درس خواندن و دیپلم گرفتن .  دیگر از پیروزی خبری نبود . حرف
بزرکتر ها رو باید گوش کرد و بهشون احترا م گذاشت .  و برای راضی کردن احساسات خود فکر کرد شاید مامان
دلش براش تنگ میشه که نمیذاره ازش دور بشه .  شاید و این شاید رو زمانی که بزرگتر شدم بیشتر درک میکنم .
و هنوز بعد از سالها فکر میکند که ایکاش میتوانست و نتوانست.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

زایش 2



دخترک همچنان مشغول بازی با دوستان بود ولی همچنان با فکری مشغول که چه اتفاقی میخواهد رخ دهد که ناگهان صدای مادر
قطع شد و صدای گریه کودکی برخواست که ناکهان خواهر بزرگتر خوشحال از اطاق بیرون آمد و روبه او کرد و مژدگانی داد
که خداوند خواهری دیگر به ما هدیه کرده است و از او خواست که به خانه همسایه برود و به پدر بگوید که به آرزویش رسیده
است و دختری دیگر به جمع خانواده ما پیوسته است .   او خوشحال با پسر همسایه بیرون رفت تا به پدر بگوید و مژدگانی خود
را بگیرد دوان دوان خود را به خانه همسایه رساند و پدر که منتظر وبیقرار بود با خبر شنیدن داشتن دختری دیگر خدای را
سپاس گفت و به او و پسر همسایه مژدگانیشان را داد.  چقدر در دل خوشحال بود که هم مژدگانی دریافت کرده است  و هم
صاحب خواهری دیگر شده است .  بیصبرابه بانتظار نشست که خواهر کوچکش را ببیند به او اجازه ورود به اطاق را ندادند
ولی او خود را به اطاق رساند تا تازه وارد خانواده را ببیند .  مادر از درد توان سخن گفتن نداشت و با رنگی پریده به او
نگریست ، قنداقی بر تن نوزاد بود که همچنان گریه میگرد و او به فکر خواهرش بود که چرا گریه میکند شاید گرسنه است
چرا به او غذا نمیدهند به ارامی خود را به کودک رساند خدای من چقدر زیبا بود دیگر گریه اش قطع شده بود و آرام به خواب
رفته بود دلش میخواست خواهر کوچک را به بغل گیرد و به نوازشش بپردازد دیگر آن تب و تاب و هیجان قطع شده بود و
هر کس به کاری مشعول بود مادر به خواب رفته بود در دل فکر کرد مامان چقدر دردکشیده که از شدت درد خوابش برده
است دلش برای مادر درد کشیده سوخت . به فکر فرو رفت لابد منم میخواستم بدنیا بیام مامان همینقدر درد کشیده و احساس
ناراحتی کرده راستی چرا باید زنا انقدر برای داشتن فرزند درد بکشند و مردها فقط انتظار.  سئوالی را که بعد ها خود پیدا
کرده بود و فهمید که جبر زمانه اینگونه است با افکار کودکانه خود فکر کرد ( اگه قراره یه زن برای داشتن فرزندی انقدر
درد بکشه و مردها فقط انتظار بکشند و فقط از داشتن فرزندی دیگر خوشحال باشند پس من هیچوقت بچه دار نمیشم حاضر
نیستم انقدر درد بکشم ) خود را نزدیک خواهر کوچکش رساند به زیبائی نوزاد جدید فکر کرد بمانند حوری بهشنی بخواب
رفته بود صورتی به سفیدی برف و بمانند عروسک هائی که همیشه پشت ویترین مغازه ها میدید بود .  خوش بحال خودم که
خواهری باین زیبائی دارم که میتونم در آینده باهاش بازی کنم جرئت نزدیک شدن به نوزاد را نداشت میترسید آسیبی به کودک
برسد نمیخواست خواهرکش را دوباره به گریه بندازد .  بچه معصومانه بخواب رفته بود که خواهر بزرگتر خود را به او
رساند .  دوسش داری؟ آره خیلی زیاد خیلی خوشکله . راستی همه بچه هائی که بدنیا میان همینقدر خوشکل هستن یا فقط
خواهر من انقدر خوشکله .  خواهر بزرگ با لبخندی مهربان بدون گفتن کلامی پاسخ سئوال او را داده بود .  مثل عروسک
میمونه . مثل حوری بهشتی بخواب رفته خیلی دوسش دارم .اکنون که سالها از آن زمان میگذرد او همچنان عاشق خواهر
کوچکش است .  تنها فرق دوران گذشته با الان  اینه که اینک خواهر کوچکش و نازنینش خود صاحب دخترکانی به
زیبائی دوران کودکی خودش است و او همچنان عاشق خواهر کوچکتر که به داشتنش میبالد.  و امروز با خود فکر میکند
که چقدر خوبه که آدم یه عالمه خواهر داشته باشه و .................

زایش1


با صدای زنگ تلفن بخود آمد .  صدائی  گرم و با احساس و محبت  ، سلام حالت چطوره ، کجائی چرا هیچ خبری ازت نیستدلم خیلی برات تنگ شده  گرفتار بودم نتونست اینمدت باهات تماس بگیرم . الان یهوئی دلم هواتو کرده  خواستم صداتو بشنوم
 همراهان همیشگی زندگیش خواهرانش  که همیشه با آنها به سخن مینشت و لحظات تنهائی خود را همیشه با آنها پر میکرد.
از بچگی تا امروز را که یادش میآمد همیشه سعی میکرد حامی خواهران کوچکتر باشد .  صدای گرم خواهرش و تکرا ر که
کی میخوای برگردی ، دلمون برات تنگ شده .  چه احساس زیبائی وقتی خسته و بیخواب صدای گرم و مهربانی ترا بخود
آورد و بتو یادآوری کند که فراموش نشده ای و هنوز بیادت هستیم .  چرا صدات گرفته ، خسته ای ؟ بازم بیخوابی های
شبانه داره آزارت میده ، هنوز نتونستی یجورائی با خواب کنار بیای.  خواهر پشت هم حرف میزد و با صدای گرمش به او
دلداری میداد که نگران بی خوابیهای شبانه ات هستیم ، بخدا از پا میافتی اینطوری بخوای ادامه بدی و شب تا صبح بیدار
بمونی و روز هم کارهای روزمره رو انجام بدی از پا میافتی چرا به دکتر مراجعه نمیکنی ، یه فکری به حال خودت بکن
اینطوری نمیشه نمیدونی چقدر صدات خسته است .   جواب کوتاه و مختصر ، نمیتونم بخوابم هر کاری میکنم بیخوابی ولم
نمیکنه  ولی تلاش خودم رو میکنم و بعد ا ز خوش و بش معمولی ولی گرم خداحافظی و قطع تلفن.  دوباره بفکر فرورفت .
چه زود همه چی گذشت انگار دیروز بود که شاهد زایش خواهری بود که امروز به او تلفن کرده بود و اظهار دلتنگی و
حال برای خود خانمی شده بود و صاحب خانه و زندگی .  و این داستان متعلق به زایش خواهری است که او شاهد بدنیا
آمدنش بود و هیچ لحظه از ذهنش پاک نخواهد شد .
6 ساله بودم و در حیاط خانه با بچه های محل مطابق معمول مشغول بازی های کودکانه و صدای قهقمه های بچه ها که
 همدیگر را دنبال  میکردند و فارغ از  آنکه در خانه چه میگدرد ، میدانست اتفاقی در شرف وقوع است ولی نمیدانست و درکی
نداشت فضای خانه با روزهای قبل فرق میکرد بزرگترها در رفت و آمد و نگران ، همسایه ها ی نزدیک در خانه آنها
بودند و از اطاقی به اطاق دیگر میرفتند هیچکس حرفی نمیزد و گهگاه صدای فریاد مادرش را می شنید ، نگران مادر
بود میدانست که داره برای مامان اتفاقی میافته ولی چه اتفاقی نمیدانست اوضاع با روزهای قبل فرق میکرد . فکر کرد
انگار امروز  یه چیزی داره میشه . همه دستپاچه هستند.چراخانم دکتراومده خونه . همه را میدید غیر از مادر را. نکنه
برای ماما ن اتفاقی افتاده باشه که همه اینهمه دستپاچه شدند و در رفت و آمد هستن ، آب گرم و صدای فریاد مادر او را
بخود آورد .  خدای نکرد ه نکنه برای مامان اتفاقی افتاده باشه دیگر حوصله بازی کردن را نداشت بیشتر نگران بود و
میخواست بداند چه اتفاقی افتاده است که  اینهمه هیاهو بپاست و مادر با صدای بلند خدا را صدا میزند او را به اطاق راه
ندادند میخواست بداند چه اتفاقی افتاده است که خواهر بزرگتر با مهربانی به دلداری میداد که نگران نباش اتفاق بدی در
راه نیست بزودی به تو خبر خواهم داد .  از خواهر بزرگتر خواهش کرد به او بگوید چه اتفاقی در شرف وقوع است و
او مهربابانه دستی به سرش کشید و با لبخندی مهربان به او گفت نگران نباشد و به بازی و سرگرمی خود مشعول باشد
و قول داد اولین نفری باشی که خبری خوش به تو خواهم داد . نگاهی به خواهز بزرگترش انداخت چقدر او را دوست
داشت و همیشه بعد از مادر او را مادر دوم خود میدانست .  به خواهر بزرکتر وابستگی داشت و احساس علاقه شدیدی
در خود احساس میکرد و بخود میبالید که اینهمه خواهر و برادر مهربان دارد و نمیدانست که سرنوشت چگونه برای هر
کدامشان چه در پیش گرفته است ، دلداری خواهر بزرگتر موثر واقع شد و او به حیاط برگشت و به بازی کودکانه خود
مشعول شد که ناگهان صدای مادر قطع شد ، برای یک لحظه نگرانی و اظطراب وجودش را گرفت که ناکهان خواهز
بزرگتر خندان از اطاقی که مادر در آن بود بیرون آمد و به او مژده داد که خداوند خواهری دیگر به ما هدیه کرده است

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

غریبه 2

دخترک با شهامت ادامه داد، چیکار میتونین بکنین؟ خیلی کارها، شما اولین کاری که میتونین بکنین حقوق از دست رفتهء خودتون
رو بگیرین از شوهر سابقتون ، زندگی رو براش جهنم کنین  همین جهنمی که امروز شما دارین میبین نذارین یه روزگار خوش تو
زندگیش ببینه ، اینکه من بخوام براتون را چاره پیدا کنم که چطوری نمیدونم ولی بهرحال شما سالهای سال با این مرد زندگی کردین
حتما نقاط ضعفی هم دا ره مگه میشه نداشته باشه ، شما خودتون بهتر میدونین پس از این نقاط ضعف استفاده کنین اگه مشکلتون
بچه هاتون هستن اولا که بهتر پیشتون نباشن بذارین یه مدت اون بچه ها که از وجود خودتونه، جون او زنی رو که اومده جای شما
رو گرفته بگیرین و حسابی حالش رو جا بیارن اینطوری نیست که فکر کنین اون خانم نیومده میتونه هر بلائی سر بجه های شما
بیاره ، همینکه صبح از خواب بیدار میشه و چشمش به بچه هائی که متعلق بخودش نیستن رو باید تحمل کنه خودش دنیائی بلای
آسمونیه بذارین یمدت زجر بکشه اونوقت وقتی دورا دور فهمیدین که دیگه مشغول اذیت کردن بچه هاست شما دست بکار بشین
و بچه هاتون رو بگیرین بهر حال مملکت بی قانون نیست اینا رو یه وقتائی معلم ها برامون میگن یه چیزهائی رو هم خودم یاد
گرفتم بهر حال راه چاره این نیست که شما دارین پیش میگیرین هر چند نمیتونم احساستون رو درک کنم ولی میتونم درک کنم
که چه زجری دارین میکشین ولی در آخر بهتون میگم برای مردی که انقدر بی ارزشه حیفه اون چشمای قشنگه که براش اشک
بریزه ، دیگر نتوانست از نگاه تند و تیز مادر و فامیل بگریزد حرفهای زیادی برای گفتن داشت ولی میدانست که بشدت ازطرف
مادر تنبیه خواهد شد در دل فکر کرد، مهم نیست میخوام کتک بخورم یا جیغ و داد سرم بزنن ؟ مهم اینه که من تونستم حرفام رو
بزنم و به اطاق خود رفته و به تکالیفش پرداخت ولی لحظه ای قیافه آن زن از چشمانش دور نشد .  تصوری که از ازدواج و
زندگی با مردی دیگر داشت یا به خانواده خود مینگریست که هرکدام با آرامش زندگی میکردن ، اولین تجریه تلخ و کلمه ای به
نام طلاق یا جدائی را بطور کامل لمس کرده بود و بدون آنکه برایش مفهومی داشته باشد .  در دل فکر کرد نمیدونم یعنی چی؟
خب اگه آدمی نخواد با یکنفر دیگه زندگی کنه حتما همینکار رو میکنه که شوهر این خانم کرده و مطمئنا این خانم هم بی تقصیر
نبوده ولی با افکار نوجوانی خود میدانست مردها زورگو هستند و هر کاری که دلشون بخواد میکنن چون از بچگی بهشون گفتن
شما مرد هستین و هر کاری دلتون بخواد میتونین بکنین و دخترک بشدت با این قانون مخالف بود و همیشه با برادر کوچکش
دعوا و مرافعه داشت ولی در خانواده هر چند زن سالار باز حرف با مرد خانواده بود بخصوص برادر کوچک که همیشه با
هم قهر بودند و دعوا داشتند ، به نوشتن تکالیف مشغول بود ولی نمیدانست چه مینویسد افکارش بشدت مغشوش شده بود نه او
نمیتوانست بپذیرد که زن و مردی از هم جدا شوند مرد ازدواجی دوباره و تحولی جدید در زندگی و زن اشکریزان در خانه ای
غریبه یا دوست فرقی نمیکرد ، دوگانگی مسئله ای که نمیتوانست درکش کند ولی میتوانست در دنیای خود فکر کند و برای خود
تصمیم بگیرد و بر ساختار تصمیم خود زندگی کند .  همچنان غرق در افکار خود بود که مادر به اطاق آمد ، میدانست که مورد
توبیخ قرار خواهد گرفت ، ( مامان ببخشید ولی شما خیلی اشتباه میکنین ، اصلا حرفای خوبی به این خانم نزدین یخورده هم
راهنمائیش میکردین  همه اش هر چی اون میگفت شما تائید میکردین ) که با صدای جیغ مادر بخود آمد چه کسی بتو اجازه
داد به اطاق من بیای و فضولی کنی با اجازه کی اومدی و شروع کردی حرف زدن ، آبروی منو بردی، مردم چی فکرمیکنن
چی میگن ، پشت سر من چه حرفا که زده نشه که بلند صدای مادر را قطع کرد ، مردم غلط میکنن حرف بزنن منظورتون
از مردم چه کسانی هستن ، همین مردمانی که یکی چشم اشکین داره یک داره عروسی میگیره و خدا میدونه امروز مثل این
مهمنتون تو این شهر چند نفر باشن و روزهای قبل و قبل تر ، شما در مورد کدام مردم دارین حرف میزنین مامان ، همون
مردمی که برای من ارزشی ندارن ، همون مردمی که فقط بقول شما بلدن پشت سر حرف بزنن غیبت کنن و رو در رو قربون
صدقه کنن ، مامان جون من براین حرفهای این مردم ارزش قائل نیستم شما میخواین خیلی اهمیت بدین از بچه هاتون حمایت
کنین ، نذارین در مورد شما و خونواتون حرف بزنن ، این مردم ارزش ندارن ..........  که صدای سیلی مادر در گوشش به
او فهماند که باید سکوت را پیشه کند .  مادر با اعصابی متشنج اطاق را ترک کرد. و او را با سیلی از افکار پریشان تنها
رها کرد

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

غریبه 1


دخترک روزگار را سپری میکرد ، از مدرسه به خانه و برعکس ، خانه را دوست داشت و از مدرسه بیزار. انقدر سریع تکالیفپ
مدرسه را انجام میداد که خود نمیدانست چه مینویسد ، برای رفع تکلیف بد نیست حوصله ندارم مدام مدیرمدرسه اولیا رو بخوان
که چرا دخترتون شیطونی میکنه، حرف گوش نمیکنه و همه اش تو کلاس داره حرف میزنه ،، بعد هم توبیخ بزرگترها.  روزی
بهاری را بیاد آورد که از مدرسه به خانه آمد تا مطابق معمول تکالیفش را انجام دهد و بعد تصمیمی بگیرد ، فضای خانه پر
بود از دود سیگار و مطابق معمول مهمان، سلامی کرد و ایستاد مهمان اینبار خانه اشان زنی غریبه بود با موهائی طلائی و بلند
و نسبتا زیبا با چند نفر از افراد فامیل ، کسی متوجه سلام او نشد یا شاید حتی ورودش به خانه ، ولی حس کنجکاوی به او میگفت
اتفاقی افتاده است ،زن غریبه حرف میزد و میگریست و اطرافیان متفکر به سخنان آن زن گوش میدادند.  دخترک تکالیف را کنار
گذاشت ، مهم نیست امروز یخورده دیرتر درسهام رو میخونم بذار ببینم چه اتفاقی افتاده و این زن کیست ،بدون اجازه وارد اطاق
شد و با کمی فاصله به بهانه ای نشست بدون آنکه توجه کسی را جلب کند به سخنان زن غریبه گوش فرا میداد از خیابان صدای
بوق ماشینی که نشاندهنده عروسی بود میآمد و با هر بوق ضجه زن بلوند بیشتر توجه اش را جلب کرده بود مادر به نصیحت و
شاید رفع تکلیف سخنانی را میگفت که برای دخترک نامفهوم بود .  تقصیر خودته چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه آدم باید تا یه
حدی به مرد جماعت بها بده هر کاری که دلش خواست کرد و اینم آخر و عاقبتت .  یعنی چی؟ اینا چی میگن به پشت پنجره خانه
رفت و خیابان را نگاه میکرد روبروی خانه اشان دختری به سلمانی آمده بود که میگفتند امشب عروسی اوست و داماد با ماشین
شخصی خود که در آن زمان بنوع خود کم بود آدمیانی که ماشین شخصی داشته باشند بدنبال عروسش آمده بود بلافاصله در مغز
کوچکش توانست این دو مسئله را با هم ادغام کند ، داماد شوهر دوم عروس است و احتمالا شوهر اول این زن که امروزمهمان
بود و سیگار میکشید و اشک میریخت .  بچه هام رو بهم نمیده همه چی رو ازم گرفته ،نمیدونم چکار کنم دلم برای بچه هام
تنگ شده نمیتونم تحمل کنم ، شما به من بگین چیکار کنم ، میدونم تقصیر خودمه من نباید از خونه میرفتم بیرون، من باید میموندم
و مقاومت میکردم، ولی بخدا تحملم تمام شده بود ، فضای خانه سنگین بود و همه غمگین و تنها صدائی که میآمد صدای گریه
بود و بیقرار ی.  ناکهان بدون آنکه خود بخواهد به سخن در آمد ، شاید از ضعف شخصیتی زن خوشش نیامده بود و یا شاید دلش
سوخته بود و احساس مسئولیت میکرد که باید چیزی بگوید و میدانست سخن گفت به بهای توبیخ شبانه از طرف مادر و یا شاید
تنبه باشد ولی بخود جرئت داد و تنبیه را بجان خرید ، باید چیزی بگویم حرفای مامان و اطرافیان فقط برای آروم کردن این زنیه
که داره گریه میکنه و پشیمان از کاری که کرده . به سخن نشست و با معذرت خواهی گفت ، خانم ببخشید من نمیدونم شما کی
هستین ولی هر شخصی که هستین مهمون خونه ما هستین و مهمون مامانم و براتون احترام قائلم  میبینم شما همه اش حرف
می زنین و همه بجای اینکه براتون راه حلی پیدا کنن دارن بیشتر باهاتون همدردی میکنن و یا حرفائی که شما میزنین اونا هم
تائید میکنن ولی این راه چاره نیست ، من اینجا نشستم  برای اینکه خیلی دلم میخواست بدونم جریان چیه و از حرفاتون فهمیدم
که شوهرتون که ازش جدا شدین امروز عروسیشه و این عروس خانم جدید همینیه که الان اون طرف خیابون دارن ارایشش
میکنن چون شب عروسیشه و آقا داماد هم شوهر سابق شماست ، همه سکوت کرده بودند و به حرفای دخترک گوش میکردند
و بخصوص نگاه تیز مادر که به او مینگریست که با چشمانش به او میگفت سکوت اختیار کن ترجیح داد به چشمان مادر نکاه
نکند و به حرفهایش ادامه داد . شما بجای اینکه بشینین و گریه کنین و سیگار بکشین و شوهرتون هم داره امشب کیف و حال
خودش رو میکنه چرا از خودتون ضعف نشون میدین چرا خودتون رو دارین داغون میکنین هر چی بوده من نمیدونم ولی
میدونم که شما از شوهرتون جدا شدین ، پس به کاری که کردین اعتقاد داشتین و حالا هم رو حرفتون وایسین شما زیبا هستین
و میتونین بازم شوهر کنین ، میتونین زندگی دوباره ای رو شروع کنین ، اتفاقی که نباید بیافته افتاد و حالا کاری از دست شما
بر نمیاد ،  حتما براتون خیلی سخته که دارین اینطوری ضجه میزنین ولی بجای این کارها بشینین و فکر کنین و برای یه زندگی
جدید خودتون رو آماده کنین ، مگه مردها هر کاری دلشون بخواد میتونن بکنن ، بیخود میکنه بچه ها رو به شما نمیده و میخواد
بچه هاش زیر دست یه زن دیگه بزرگ بشن تصمیم بگیرین خیلی جدی و از امشب فکر کنین چه برنامه ای میخواین برای
آینده خودتون داشته باشین و مصمم و راسخ پاش وایسین و حتی به بهای درگیر و دادگاه رفتن هم شده بچه هاتون رو ازشوهرتون
بگیرین بذارین یه مدت تو دادگاهها بره و بیاد تا جشن زندگی جدیدش رو به تلخی بکشونین .  دخترک بی وقفه حرف میزد و
همه به او نگاه میکردن . زن کمی فکر کرد و بدون آنکه فکر کند حرفها از دهان دخترکی نه کوچک و نه بزرگ در میآید گفت
چکار میتوانم بکنم .  دخترک با شهامت به او گفت ..............بشما میگویم