۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

قربانی



همه خواهرانش را به یک اندازه دوست داشت ، دو خواهر کوجکتر از خود که خیلی بچه بودند و در عالم بچگی خود
بودند ولی همیشه خواسش به آنها بود بیشتر تلاش میکرد از تنش های خانواده خود را بدور نگهدارد و در خلوتگاه خود که
پستوی خانه بود پناه میبرد با خواهر بزرگتر که اختلافشان دو سال بود پیوند بیشتری داشت و با او همدلی میکرد و برایش
از لحظات خوش سخن میگفت و همدم او بود دختری متین و با وقار که تمامی افراد خانواده از متانت او سخن ها میگفتند
و بزرگان خانواده اعتقاد بر این داشتند که چه کسی میتواند لیاقت دختری به این متانت را داشته باشد .بازی روزگار را
ندیده گرفته بودند با تمام تجربیاتشان نمیدانستند که سرنوشت انسانها از قبل نامه نانوشته ای است که در درستشان نیست و
او هم گرفتار این نامه نانوشته شده است که خود مقوله ای است.  روزی ولوله ای در خانه در گرفت و خواهر بزرگتر که
باید مزد متانتش را میگرفت برایش دوچرخه ای خریداری شد . ( درست یادمه که عید قربان بود و مامان گوسفند گرفته
بود که سر ببرد) بفکر فرو رفت هیچ حسادتی به خواهرش نداشت ولی احساس کرد که برای چی برای او نخریدند مگر
او دختر خانواده نبود میدانست شیطان و یاغی است و به متانت خواهر نیست ولی هیچوقت اعضای خانواده مورد آزار و اذیت
او قرار نمیگرفتند بیشتر سرش به کار خودش گرم بود .دوچرخه به خانه آمد نگاهی انداخت و به فکر فرو رفت من باید
خونواده رو تنبیه کنم که تفاوت بین بچه ها نذارن همه سرگرم کاری بودند و توجهی به او نداشتند که در دلش چه میگذرد
به آرامی به حیاط خانه رفت و در گوشه ای از حیاط که گوسفند را به درختی بسته بودند( برای قربانی شدن )که مفهومی
برایش نداشت ( چرا باید حیوانی قربانی احساسات آدما بشه و این سئوالی که هیچوقت نتوانست جوابی برایش پیدا کند)
درپشت گوسفند خود را پنهان کرد. ( امروز همشون رو تنبیه میکنم ) چرا بین من و خواهرم تفاوت قائل شدند خب من که
شیطون هستم ولی آزاری بهشون نمیرسونم باشه که دنبالم بگردن .  بعد از مدتی نبودن دخترک را احساس کردند و هر
کدام از افراد خانواده بدنبال او میگشتن او زمزمه و آشفتگی خانواده را میدید و تکانی نمیخورد که کسی از وجود او با
خبر نشود ساعتها بدنبالش گشتند .  مادر نگران بود دخترم کجاست ؟دختر بزرگ خانواده که نقش دوم مادر رابازی
میکرد هراسان بود و همه اسم او را صدا میکردند و او خندان از موفق بودن در تضادی که بین او و مونسش گذاشته
بودند ( موفق شدم ،تا شما باشین تفاوت قائل نشین ،یخورده بخودتون بیاین و این کارا را نکنین) بعد از ساعتها گشتن و
عدم موفقییت در پیدا کردنش برای او که اینک همدم گوسفندی شده بود که باید به قربانگاه میرفت ، او خود را هم
قربانی میدید ،قربانی تضاد .  با صدای گوسفند توجه خواهر بزرگترجلب شد اوهمیشه مراقب خواهران کوچکتر خود بود به
ناگهان بطرف گوسفند نگاهی انداخت در انتهای حیاط و خواهر کوچکش را دید که پشت گوسفند خود را پنهان کرده
بود بطرف او آمد و خندان و خوشحال ار پیدا کردنش به همه اطلاع داد که پیدایش کردم اینجاست و با مهربانی از او
پرسید اینجا چه میکنی ؟گرسنه ات نیست ،؟تو ساعتها پنهان بودی ،میدانی بر ما و مامان گذشت و او کودکانه بی هیچ
مقدمه ای برای خواهرش توضیح داد که چرا تفاوت قائل شدین ، چرا فکر کردین من نباید برای خودم دوچرخه ای
داشته باشم شما منو هم مثل این گوسفند قربونی کردین، شما احساسات منو قربونی کردین ، خواهر نازنین ومهربانش
به او قول داد که دیگر تکرار نخواهد شد و دیگر هیچ وقت بین شما خواهران نمیگذارم تفاوتی قائل شوند حالا بیا
یه چیزی بخور ساعتها اینجا نشستی ،تو این سرما را بجون خریدی که مارو تنبیه کنی ؟ دلم برات تنگ شده فکر
کردم دیگه هیچوقت تو رو نمیبینم .  مامان خیل نگرانه ، ترسیده که بلائی سرت اومده باشه ، دستش را گرفت و
به خانواده برگرداند. به اطاق که رسید تازه فهمید که سرما تا مغز استخوانش تیر کشیده است و چقدر احساس
گرسنگی میکرد ولی کلامی نگفت فامیل از دیدنش خوشحال شده بودند و فقط خواهر بزرگتر میدانست که علت
گمشدنش چه بوده است و توضیحی برای کسی نداد .  با سرما و گرسنگی جنگید و به هدفش رسید.  دیگر نگذاشت
تضادی بین او و دیگران گذاشته شود اولین راه رابسوی موفقیت برداشته بود و ..............

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر