۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

احساس

 







حس غریبی است وقتی که به گذشته ها بر میگردی و خاطراتی را مرور میکنی که هر کدامشان یادآور شادیها و غم های دوران خود است .
  حس عجیبی است وقتی در میانسالی به جوانی و  نوجوانی فکرمیکنی  ، زمانی که زمین را تشک و آسمان را لحاف خود میدانستی .  
  به گذشته های نه چندان دور ، خدایا  چه حسی به من دست داده است .  احساس میکنم پاهایم بر زمین نیستند، خود را به سختی میتوانم بکشانم بدون احساس نفس کشیدن ، تا بدانم زنده ام و هر دم و بازدم به من بگوید هنوز به آخرخط نرسیده ام. 

 اینک که می نویسم  ، درمورد  انسانهائی است که هر کدام به نوعی در زندگی من نقشی داشته  و تاثیری گذاشته اند و توانسته ام از تجربیات و  آموخته هایشان پند بگیرم .
 با هر کدام ازنوشته ها ، خاطراتی برایم تداعی میشوند تا زمان را به فراموشی
سپرده و به همان دورانی بر گشته  که احساس زندگی و فراغبالی در من زنده شود .  چه احساس زیبائی  که  نمیخواهم آن را از خود دور کرده و یا  از وجود و داشته هایم جدا کنم . 
 دانسته هایم را آسان بدست نیاورده  که آسان از دست دهم ، نتیجه راه دشواری است  که طی کرده  ، سختی های زیادی که در این راه متحمل شده  و تلاش بسیاری که در هموار کردن مسیر آن به عمل آورده ام .

 اینک  که  به گذشته مینگرم ، کاش میدانستم که زمان متوقف نمیشود و به سرعت میگذرد، در چشم بر هم زدنی تارهای سپید موها یت را می بینی و جا پای زمانه را.  سر بر شیشه اطاق گذاشته و به آسمان می نگرم ، ابری است و از باران خبری نیست ، آسمان را به گرفتگی دلم می بینم ، چشمانم را که به مانند آسمان قصد باریدن ندارد ، رنگ آسمان را دیگر آبی نمی بینم ،  خیره میشوم و دقایقی زمان را به فراموشی  می سپارم .
ذهن یاری نمی دهد که خاطرات گذشته را بازسازی کنم ، دوست ندارم در زمان حال
باشم ، خدایا به کمکم بشتاب ، زمانی را به دستم بسپار که بدانم در کدامین مقطع زندگیم هستم .  بازی با زندگی، جنگ با دنیای افکار پریشان ، زورگوئیها، مهربانیها ونامهربانیها، بیرحمانه برگونه هایم چنگ انداخته اند و ذهنم را درگیر خود کرده است .
گذشته عجیبی را پشت سر گذرانده ام . میخواهم با افکارم تنها باشم ، تنهائی افکار به من روح تازه ای می بخشد . روحی زلال و پاک  مرا به گذشته ها می برد ومروری
بر دنیای زیبای جوانی 
و بیادم می آورد  که .....................




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر