حس غریبی است وقتی که به گذشته ها بر میگردی و خاطراتی را مرور میکنی که هر کدامشان یادآور شادیها و غم های دوران خود است .
حس عجیبی است وقتی در میانسالی به جوانی و نوجوانی فکرمیکنی ، زمانی که زمین را تشک و آسمان را لحاف خود میدانستی .
به گذشته های نه چندان دور ، خدایا چه حسی به من دست داده است . احساس میکنم پاهایم بر زمین نیستند، خود را به سختی میتوانم بکشانم بدون احساس نفس کشیدن ، تا بدانم زنده ام و هر دم و بازدم به من بگوید هنوز به آخرخط نرسیده ام.
اینک که می نویسم ، درمورد انسانهائی است که هر کدام به نوعی در زندگی من نقشی داشته و تاثیری گذاشته اند و توانسته ام از تجربیات و آموخته هایشان پند بگیرم .
با هر کدام ازنوشته ها ، خاطراتی برایم تداعی میشوند تا زمان را به فراموشی
سپرده و به همان دورانی بر گشته که احساس زندگی و فراغبالی در من زنده شود . چه احساس زیبائی که نمیخواهم آن را از خود دور کرده و یا از وجود و داشته هایم جدا کنم .
دانسته هایم را آسان بدست نیاورده که آسان از دست دهم ، نتیجه راه دشواری است که طی کرده ، سختی های زیادی که در این راه متحمل شده و تلاش بسیاری که در هموار کردن مسیر آن به عمل آورده ام .
اینک که به گذشته مینگرم ، کاش میدانستم که زمان متوقف نمیشود و به سرعت میگذرد، در چشم بر هم زدنی تارهای سپید موها یت را می بینی و جا پای زمانه را. سر بر شیشه اطاق گذاشته و به آسمان می نگرم ، ابری است و از باران خبری نیست ، آسمان را به گرفتگی دلم می بینم ، چشمانم را که به مانند آسمان قصد باریدن ندارد ، رنگ آسمان را دیگر آبی نمی بینم ، خیره میشوم و دقایقی زمان را به فراموشی می سپارم .
ذهن یاری نمی دهد که خاطرات گذشته را بازسازی کنم ، دوست ندارم در زمان حال
باشم ، خدایا به کمکم بشتاب ، زمانی را به دستم بسپار که بدانم در کدامین مقطع زندگیم هستم . بازی با زندگی، جنگ با دنیای افکار پریشان ، زورگوئیها، مهربانیها ونامهربانیها، بیرحمانه برگونه هایم چنگ انداخته اند و ذهنم را درگیر خود کرده است .
گذشته عجیبی را پشت سر گذرانده ام . میخواهم با افکارم تنها باشم ، تنهائی افکار به من روح تازه ای می بخشد . روحی زلال و پاک مرا به گذشته ها می برد ومروری
بر دنیای زیبای جوانی
و بیادم می آورد که .....................
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر