۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

چند ماهی بود که فعالیتی در وبلاگ نداشتم ، بعلت گرفتاریهای شخصی ، مسافرت ناگهانی و............. بازگشتم که بنویسم .  عاشق نوشتن هستم ،  دلتنگ وبلاگم بودم و دلتنگ از ننوشتن .  دوباره میخواهم بنویسم .  نوشتن از واقعیت های زندگیم .
میخواهم با شهامت بگویم تمام نوشته هایم و آدمهای داستانم واقعی هستند و چه در قید حیات و چه به دیار باقی
شتافتند .
بازگشتم که بتوانم هر شب برایتان قصه ای بگویم.

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه








دیگر بزرگ شده بودم و به مدرسه میرفتم و همچنان که گفتم برادرم به درس و مشق من اهمیت فراوانی می داد .دختر شیطانی بودم و هربار اولیا مدرسه پدر و مادر را احضار می کردند و برادرم مسئولیت این یک قسمت را هم بعهده می گیرد و مداوم
برای اولیا مدرسه توضیح میدهد که من علیرغم شیطنت از درس غافل نیستم و خللی در درس خواندن من بوجود نمی آورد و در خانه هم مرتب به کمک من می شتافت.  بزرگ و بزرگتر می شوم و زندگی روال طبیعی را درداشت .  روزی متوجه شدم که دیگر برادرم توجه خاص را به من ندارد ولی بی توجهی را هم نمی دیدم ،  همیشه کم سخن بود ولی کم سخن تر شده بود ، پچ پچ های خانواده مرا به فکر فرو می اندازد و متوجه شدم که برادرم هم به مانند خواهرم گرفتار عشق شده است ، عشق به دختری که در نزدیکی های خانه ما منزل داشت . 
 ارتباط برادرم با دختر همسایه ادامه پیدا می کند و ارتباط بیشتر آنها در روابط من و برادرم نیز بی تاثیر نبوده است ، دیگر آن توجه را نمی دیدم و ناراحت بودم ولی همیشه شادی برادرم برایم دنیائی خارج از تصور بود، بی انصافی نکنم از من غافل نبود . 
 بعد از اتمام سربازی صحبت ازعروسی و ازدواج برادر می شود و در نهایت او هم به مانند خواهرم با دختر مورد علاقه اش ازدواج می کند .  روز عروسی برادرم برایم روز زیبائی بود ، در لباس دامادی بسیار زیبا شده بود و خوشحالی سرتا پای وجودش را فرا گرفته بود ومن خوشحال تر از او بودم  وقتی که به چهره خندانش می نگریستم. 
 فاصله بوجود آمد .  برادرم و همسرش به تهران و بعد به اصفهان منتقل میشوند و دیگر کمتر ارتباط بین ما وجود داشت ، چیزی از ارتباط عاطفی ما کم نشده بود و همچنان با هر بار ملاقات و دیدن می خواست بداند چه می کنم و زندگیم چگونه است . 
 پسر اولش به دنیا می آید و او شاد  به مانند تمامی مردان دنیا از داشتن پسر.  بعد از سالهای تقریبا طولانی خبر از حاملگی مجدد زن برادر به ما می رسد و این بار
برادرم دوست داشت خداوند دختری به او هدیه دهد .  دختر برادرم هم به دنیا می آید و او در بیمارستان رقص کنان به همه مژدگانی می دهد که به آرزویش رسیده است و حاصل ازدواج عاشقانه او با همسرش یک پسر و یک دختر و یک خانه وکاشانه گرم . 
 زمانه دیگر ما را از هم جدا می کند .  او بشدت سرگرم کار و دغدغه فرزندان و فراهم کردن  آسایش و آرامش برای خانواده و من هم مشغول درس خواندن و زندگی کردن بر طبق آنچه که خود می خواستم  وتصمیم می گرفتم .  دیدن برادرم دیگر برایم خیلی آسان نبود او در شهری دیگر زندگی می کرد و من در شهری دیگرو هر کدام دغدغه های خود را داشتیم ولی ندیدن  چیزی از علاقه امان نسبت به یکدیگر کم نکرده بود.
پس از سالها  زنگ خطر به صدا در می آِید.  آرامش برادرم را خداوند نمی خواست . یگانه دخترش در بستر بیماری است وروز به روز لاغر تر و نحیف تر.  او را به تهران منتقل می کنند و نظریه پزشکان ( سرطان پیشرفته) .  زمان برای برادرم
متوقف شده بود،  چشم های برادرم دیگر از گریه خشک شده بود .  اشکی در چشمانش نبود ، به شدت به دخترش وابسته بود .  لحظه ای از برادرم غافل نبودم ،  در 3 سالی که دختر برادرم با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، برادرم دیگر
توانی برای زندگی نداشت ، می دانست که یگانه دخترش را از دست خواهد داد .  دختری با ضریب هوشی بسیار بالا که در اوج مریضی لحظه ای از مدرسه غافل نبود و بر تخت بیمارستان کتابهای درسی میخواند و می خواست خود را برای کنکور آماده کند . 
تحمل دیدن چشمان غمگین و گریان برادر و ساعتها خیره به مکانی و کلامی سخن نگفتن برایم دشوار بود ، با او به سخن می نشستم ، می دانستم نمی توانم کاری برایش انجام دهم ،حتی توا ن دلداریش را هم نداشتم که خود احتیاج به دلداری داشتم ، پسر برادرم پزشک شده بود و به مراقبت از خواهرش می پرداخت و از هیچ کمکی به او دریغ نمی کرد، آرزوی خواهرش دیدن عروسی برادرش بود که با دختری آشنا بود ولی ازدواج را زود می دانستند، سریع تر از آن که در تصور بگنجد عروسی براه
 می افتد .  همه می دانستیم امیدی به بودن دختربرادرم نیست و همه می خواستیم که او به آرزویش ، به آرزوی قبل از رفتن و وداع با  دنیا برسد. 
 خدای را سپاس که اوازدواج برادر عزیزش را در اوج مریضی می بیند و خوشحال و شاد در مراسم با تمامی دردهای نهفته سرحال شرکت می کند.
.  3 سال جهنمی را پشت سر گذراندیم ، دیگر مکالمات محور دختربرادرم بود که هیچ کدام از افراد خانواده از او غافل نبودند و بالطبع دختر برادرم ، برادری که از کودکی با من زندگی کرد و با هم بزرگ شده بودیم و علاقه بی کرانی که بین ما وجود داشت، تحمل پرپر زدن هایش را نداشتم دیگر پزشکان ناامید او را روانه منزل کرده و هر لحظه به انتظار تلفنی که خبر از تمام شدن زندگی دختر برادرم را بدهند .
 با هر زنگ تلفن وجودمان به لرزش در می آمد.  می توانید احساس مرا درآن سالهای وحشتناک درک کنید به برادرم می نگریستم . به  هیکل خمیده اش و موهای یک پارچه سفیدش ، به چشمان غمگین و پر از اشک برادرم ، با هم ساعت ها به صحبت می نشستیم  . می دانستم نمی توانم تسلایش دهم ،  ولی می توانستم کمکش کنم شاید از اندوهش با صحبت هایم بکاهم. 
 در بدترین شرائط زندگیش بسر می برد و نگران من بود که دچار سردردهای وقت و بی وقت می شدم و سفارش به همه که مراقب من باشند که دچار سردرد نشوم ، چگونه می توانستم این برادر را ستایش نکنم و نپرستم خود گرفتار دختر و نگران احوال من.
و......................................... خبر تکان دهنده ، یگانه دختر برادرم از دنیا رفت. 

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

یرقان




6 ساله بودم ، یادم است که همه  از یک بیماری در شهر سخن می گفتند که ناشناخته بود، همسایه ها در مورد نوعی بیماری بنام ( یرقان) صحبت میکردند ، علم پیشرفت امروز را نداشت ، همه می گفتند که بیمارستانها پر شده است از بیماران یرقانی ، همه می ترسیدند، مدارس نیمه تعطیل شده بود و اطبا از صبح تا شب  به مداوای بیماران یرقانی می پرداختند.
  فاجعه در خانواده من اتفاق افتاد ، با یک مریضی کوچک و ساده دچار یرقان میشوم ، مادر هراسان مرا به دکتر میرساند و پیشنهاد پزشک بستری شدن در بیمارستان بود و به گفته پزشک ، بیماری بسیار خطرناک است و مرگ آورو در اثر این بیماری، بسیار بیمارانی که در بیمارستان ها جان سپرده اند. 
 مادر به شدت با بستری شدن من مخالفت میکند وبه پزشک میگوید آنچه را که باید در بیمارستان انجام دهید من در منزل انجام می دهم و دخترم را در بیماستان بستری
نخواهم کرد ، پزشک دستور مراقبت های لازم را می دهد و برای شروع ، اطاقی قرنطینه مختص به من و عدم ارتباط با دیگر افراد خانواده آماده می شود .
 تغذیه من مختص به یک نوع غذا و از مایعات فقط اجازه خوردن چائی را داشتم ، زحمت مادر تازه شروع شده بود . اطاقی مشخص به من اختصاص داده میشود و از ارتباط خواهران و برادرانم با من جلوگیری می کند و تنها خود به درمان و مراقبت از من می پردازد . 
 برادر بزرگم و پسر اول خانواده از مدرسه به خانه بر می گردد . مادر برایش توضیح می دهد که چه بر من آمده است ، صدای فریاد وگریه برادرم را از حیاط خانه شنیدم ، هراسان خود را به اطاق مخصوص من می رساند و به مادر می گوید که مراقبت از من را به او بسپارد.  علیرغم مخالفت شدید مادر که احتمال گرفتار شدن برادرم به این بیماری وجود دارد برادرم زیربار نمی رود و به مادر می گوید که شما به دیگرافراد خانواده برسید و به اندازه کافی گرفتار هستید و مراقبت خواهرم را من بسپارید .
 علاقه عجیبی به من داشت و همیشه نگرانم بود ، تحمل ناراحتی مرا نداشت و مادر برایم تعریف  کرد که 2 ساله بودم که دچار تب شدیدی شده بودم و علیرغم هرنوع درمان ، تب همچنان بالا و بالاتر می رفت تا اینکه مرا به بیمارستان می رسانند . درطول راه، برادرم می رسد ، مرا که رو دست مادر بودم می بیند و نگران از احوال من و اصرار بر همراهی کردن مادر ومن به بیمارستان .
 در راه بیمارستان دچار تشنجی شدید میشوم و مادر هراسان فریاد میکشد ، برادرم با دیدن تشنج من دچار سرگیجه شدیدی می شود و به اغماء می رود ، مادر، من و برادرم را به بیمارستان می رساند و من رو بهبودی می روم ولی برادرم 3 روز در بیمارستان بستری می شود. 
 علاقه من و برادرم  خاص بود و ناگفتنی ، با شادی هم شاد بودیم و از ناراحتی هم غمگین که این رابطه تا امروز ادامه داشته و شدید تر شده است . 
 پرت شده ام ، برادرم 2 ماه با من در اطاق قرنطینه می ماند ، از غذای مخصوص من می خورد و حاضر نمی شود با دیگر افراد فامیل برسر سفره بنشیند تا من احساس تنهائی نکنم ، با من بود و بامن زندگی کرد . 
 هربار دکتر را به منزل می آوردند ، اجازه بیرون رفتن را به من نمی دادند ، 2 ماه به 6 ماه می رسد ، پزشک می گوید که کبد به شدت درگیر این بیماری می باشد و
باید تا رفع کامل مشکل درمان ادامه پیدا کند .  برادرم با من 6 ماه در اطاق قرنطینه خانه زندگی می کند .  زمان مدرسه با نگرانی می رفت و بعد از بازگشت از مدرسه به مراقبت از من می پرداخت و شبها که به خواب می رفتم او به درس خواندن مشغول می شد . 
 دوران سختی را با من گذراند .  با مراقبت های شدید مادر و برادرم سلامت کامل را به دست آوردم و در رقابت مرگ و زندگی  ،همچنان مرگ را شکست داده و به زندگی ادامه دادم . 
 برادرم حتی از درسهایم غافل نبود و به درس و مشق من رسیدگی می کرد. 
این یک خاطره کوچک از برادر و فداکاریش را برایتان گفتم که از روابط من و برادرم آشنا شوید تا درداستانهای بعدی که برایتان می نویسم ، بدانید چرا همیشه نگران برادرم  و سلامتیش هستم اگرچه کاری ازدستم بر نمی آید آنهم  برای برادری که برایم فداکاری های زیادی انجام داده است .
............................... اینک شروع ماجرا با مقدمه ای که برایتان گفتم.

۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

عشق 2











جنجال های خانوادگی بر سر عشق خواهر بزرگتر ادامه داشت ، اعضأ خانواده به تنگ آمده بودند ، مادر پریشان و درمانده و برادری که حاضر به گذشت نبود ، کتک کاری های مداوم، آرامش را از خانواده زدوده بود و او همچنان با خواهرش که
مونس او بود شبها به گفتگو می نشست، او فقط میخواست مفهوم این موضوع یا بقول برادر" فاجعه" را بداند .
  خواهرو همدمش او را به آرامش دعوت میکرد، احساس غریبی نسبت به یکدیگر داشتند ، ساعتها با هم به صحبت می نشستند و ا از هم صحبتی با هم لذت میبردند ، لذتی را که تا به امروز ادامه دارد و میداند که ادامه خواهد داشت.
  خواهرعاشق ، حاضربه کوتاه آمدن نبود،  او عاشق پسر همسایه بود و عشقی متقابل .  او میدانست خواهرش دچار هر مشکلی که شده باشد که نامش را عشق نامیده بودند ، گناهی مرتکب نشده بود .  برادر بمانند سایه خواهر را تعقیب می کرد ،ولی او میخواست ازدواج کند.  
تمامی این مسایل  برای دخترک مفهوم نبود به این خا طر  ،  در پیدا کردن راه حل تلاش می کرد  ، به مبارزه با برادر برخواست،  حقی را برای برادر قائل نبود که مظلومانه خواهرش را به باد کتک میگیرد و او در پنهان به جنگ  برادر رفت، پیام های خواهر را به دوستش میرساند و نامه های پسر همسایه را برای خواهرش . 
 میدانست به خواهرش کمک میکند و به دغدغه های مادر پایان میدهد و برادرنیز خوشحال که  دیگر ارتباطی وجود ندارد و او پیروز میدان شده است . 
 دخترک به هیچ مردی حق نمی داد برای زنی تصمیم بگیرد، حتی اگر نامش برادر باشد.  تنها مردی که میتواند تصمیم گیرنده خانواده باشد پدر است ، پدری با ابهت که همیشه به وجودش افتخار میکرد . 
 روزها از پی هم میگذشتند و او رابط خواهر و مرد ایده آلش شده بود و خوشحال بود که میتواند کاری برای خواهرش انجام دهد .  روزی را به یاد آورد که او از مدرسه آمده بود .  صدای فریاد از خانه اشان بلند شده  و تاکوچه رسیده بود ، خدای من بازهم دعوا و کتک کاری ، در دل آرزو کرد ای کاش پدر هر چه زودتر به خانه برسد تا شاهد عینی ماجرا باشد، مادر بارها و بارها از کتک کاری ها و تنش ها صحبت کرده بود و پدر سکوت پیشه کرده بود و مادری که دیگر خسته بود مسئولیت زندگی و فرزندان از یکطرف و جنجالهای مداوم از طرفی دیگر رمقی برای او باقی نگذاشته بود .
 با ناراحتی  قدم به خانه گذاشت ،  پیش بینی جنجال را کرده بود و برادر زورگوئی که میخواست حرفش به کرسی نشانده شود . ناگهان پدر خانواده در را باز کرد و با صحنه ای که مادر بارها برایش توضیح داده بود مواجه شد .
 دخترش  زیر مشت و لگد بود ،  پدر برادر را با صدائی پر ابهت فراخواند و او را به اطاقکی کشاند و در ازپشت قفل شد. برادرتقاص کتک هائی را که به خواهر زده بود پس میداد و دم نمیزد ، دیگرنمیدانست به پدر چه بگوید و با یک فریاد بلند و پر صلابت ( تصمیم گیرنده دخترانم من هستم نه تو، آنها پدر دارند و هنوز سایه من بر سرشان است) .
التماس های مادر و خواهران از پدر ، با تمام سنگ دلی های برادر، باز هم دلشان برای برادر می سوخت .  دخترک خسته بود ، روحش خسته شده بود ،  در دل فکر کرد ، ایکاش پایان ماجرا باشد و پایان ماجرا شد .   یک سال طول نکشید که خانواده  همسایه به خواستگاری خواهر آمدند و او را برای پسرشان عقد کردند .  خواهرش 17 ساله بود و که بر سفره عقد نشست .
  چه روز زیبائی که خواهرش را در لباس سپید عروسی دیده بودو شادیی را که د ر
چشمان خواهرش موج میزد .

و یک سال بعد
............................... مژده ، نوه ام بدنیا آمد.



۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

عشق 1

 








میخواست از گذشته های بگوید تا به امروز .  گذشته هائی که بوضوح در ذهنش می رقصند .  او امروز خسته است ، جسمش را خستگی فرا گرفته است ، سایه میانسالی را در خود می بیند ، دیگر نامی از دخترک نیست دیگر نمیگوید دخترک ، میخواهد با سنش به پیش رود ، به میانسالی رسیدن راحت نبود با کوله باری از تجربه ، از دردها، رنج هاو نامرادیها . 

مینویسد برای تو و برای خودش .  مینویسد که بخود بباوراند که هنوز افکارش را ، خوانده هایش را  به فراموشی نسپرده است ، مینویسد چون میداند که تنها مونس زندگیش است و میخواهد مونسش را با شما تقسیم کند

نمیخواهد به قضاوت بنشاندتان .  میخواهد از ناملایمات بگوید ، میخواهد در شادیهای روزهای زندگیش شما را سهیم کند ،  میخواهد بدانید هستند آدمیانی که بمانند شما زندگی کرده اند ، اگر امروز دچار ناملایماتی شده اید بدانید تنها نیستید، آری آن دخترک شیطان که نبودش را همه در خانه احساس میکردند و برایش دلتنگی که وجودش فضای خانه را سرشار از شادی میکرد ، به دورانی رسیده بود که نمیتوانست کلمه شادی را بنویسد ، امروز با خود می اندیشد چه بدست آورده ام؟ چه میخواهم؟

روزی را بیاد آورد که ناگهان برادر کوچکتر به خانه آمد با صورتی گلگون و برافروخته و مستقیم به سراغ  یکی از خواهران .  تنها صدائی را که میشنید و گیچ و مبهم صدای فریاد خواهر و کتک کاری خواهر و برادرش .  چه اتفاقی افتاده است؟  فضای خانه متشنج شده بود مادر فریاد میکشید و نمیتوانست دخترش را از دست برادرش نجات دهد و او همچنان منگ .  چه فاجعه ای رخ داده است ؟ برادر خسته از کتک کاری و جیغ و هوار خواهران کوچکتراز خانه گریخت و او که ترس وجودش را فرا گرفته بود و بدن خسته و کتک خورده خواهرش را که از درد بخود می پیچید و کلامی را مکررا تکرار میکرد و نامفهوم . 

دیگر از جنگ و دعوا خسته بود ، آرامش تنها چیزی بود که همیشه فکر میکرد یک روز به آن خواهم رسید و آن یک روز را که در آرزوهایش می پروراند اینک که در
میانسالی هم رسیده است هنوز بدست نیاورده است .  با چشمانی گریان در کنج اطاقش نشسته بود و با خواهری که دو سال از او بزرگتر بود به صحبت نشست .  همیشه مصاحبت با خواهر هم اطاقیش به او آرامش میداد  و باهم به صحبت نشستند که چه شده است و برافروختگی برادر از چه بوده است .  خبرجدید برایش نامفهوم  بود

خواهرمان عاشق شده است ، عاشق پسر همسایه و برادر بزرگتر میفهمد و احساس خطر میکند .  تمامی شنیده ها برایش نامفهوم بود از عاشق شدن تا احساس خطر کردن .  مگر با پسر همسایه صحبت کردن یعنی عشق .  عشق چه مفهومی را در بر دارد که باید تقاص آن کتک خوردن باشد و له شدن . 

 با تجربه جدیدی از زندگی روبرو شده بود  ، با خواهر در کنج اطاق و به آرامی صحبت میکردند و او میخواست که  از تجربه خواهر بزرگتر بیشتر بداند ، عشق یعنی چی؟ عاشق شدن در زندگی چه مفهوم خاصی را در بر دارد؟ و خواهر بزرگتر ناتوان از پاسخ دادن ،  چگونه میتواند  راهی را پیدا کند که  مفهوم عشق را بیابد ؟ عشق یعنی کتک کاری؟ تشنج در خانواده؟ چشمان همه را به اشک نشاندن بی هیچ دلیلی ؟

همه این سؤالات بود و حیرانی دخترک ........

انسانیت

 








اگر پیر فرتوتی را دست گرفتی و زندگیش را گرمی بخشیدی
اگر روزی یتیم بچه ای را پریشان یافتی و بسویش شتافتی تا اشک از گلبرگ گونه اش بزدائی
اگر ساعتی توقف نمودی تا کاروان زندگی دیگری را سرعت بخشی
اگر دقیقه ای بخاطر از پای افتاده ای زانو را به زمین نهادی و او را تکیه گاه گشتی
اگر لحظه ای غمگین شدی بخاطر از دست رفتن شادی دیگری
آنگاه خوشحال باش که رهرو حقیقتی
و آنگاه زندگی کن
چون شادی تو یک شادی حقیقی است

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

انشا

  





موضوع انشا ( عشق چیست) معلم ادبیات توضیح میدهد که میخواهم نظرتان را در مورد این کلمه بدانم ، میخواهم از تفکرات جوانیتان بدانم.  او علاقه شدیدی به ادبیات داشت و میدانست که میتواند از عهده این کار برآید.
  یکهفته فرصت برای نوشتن، وقت کافی بود ، تمام هفته حتی یک کلمه نتوانست بر روی کاغذ بیاورد و نگرانی را هم در وجودش احساس نمی کرد ،  زبان معلم ادبیات را خوب می فهمید ، یک هفته کلمات را در ذهنش مرور کرد ، میدانست چه باید بگوید ، میدانست از حقیقت سخن خواهد گفت ولی نه بر رو کاغذ. 
لحظه موعود فرا رسید ، همکلاسی هایش هرکدام صفحه ای را سیاه کردند و عده ای
بر ناباوری و عده ای بر باور عشق ، نوبت به او رسید، با شهامت بلند شد و بیان کرد چیزی ننوشته ام ولی میتوانم برایتان سخن بگویم، با استقبال معلم روبرو میشود و به پای تخته  میرود، سکوت کلاس را در بر گرفته بود و او بدون آنکه فکر کند که یکهفته برای سخنرانی امروزش زمان گذاشته است همه را به فراموشی سپرده بود و لب به سخن گشود :
 شما که انکار عشق میکنید ، عشق را در چه می بینید در ارتباط دو جنس مخالف؟ شما که  میگوئید درکی از عشق ندارید ،احساستان را در کجای قلبتان مخفی کرده اید؟ عشق به زندگی، عشق به خانواده، به دوست، همسایه و هر آنچه را که به شما انگیزه میدهد که زندگی کنید .
 عشق یعنی غرق شدن ، ذوب شدن در آنانی که دوستشان دارید ، چرا به بیراهه رفته اید چرا از شرم بیان کلمه عشق و عاشق شدن امتناع میورزید و از معلم کلاس شرمتان میشود که بگوئید عاشقید .  میدانم  که راهی طولانی را باید بپیمائید تا بدانید که هفت شهر عشق عطار مفهومش چیست .
 سخنان ادامه داشت و بی وقفه میگفت از خود و از عشقی که به آدمیان اطرافش داشت ، به همکلاسیهایش ، به معلمانش، به زندگی و به چشمان معلم خیره شد و گفت میدانم زود است که بگویم عاشقم ، عشق والاتر از آن است که من بتوانم در یک ساعت توصیفش کنم ولی میتوانم با شهامت به شما بگویم که شما هم عاشقید . 
معلم را مورد سؤال  قرار می دهد  :  روزی که موضوع انشا را مطرح کرده بودید در انکار عشق بوده اید که دوستانم را به بیراهه بکشانید و شرم کنند که به شما بگویند آنها هم می توانند عاشق باشند  ،عشق به هر چیز، فرقی  هم نمیکند.
معلم سر به زیر انداخت و به فکرفرو رفت ، زنگ کلاس ادبیات تمام شده
بود و همکلاسیها حاضر به ترک کلاس نبودند ، میخواستند بیشتر بدانند و از دوستشان بیشتر بشنوند آنچه را که در دل خودشان نهفته بود و ترسی پنهان مانع  از آن شده بود که مانند دوستشان با شهامت  این موضوع  را بیان کنند . 
معلم نگاهی پرمفهوم به دخترک میاندازد و تنها به یک جمله کوتاه بسنده میکند:
سپاسگزارم ، آنچه را که من میخواستم بگویم ، تو بهتر گفتی و کلاس را ترک کرد.  همهمه ای در گرفت ، به چشمان گریان همکلاسی هایش مینگریست و حرف دیگری برای گفتن لازم نبود . 
دیگر توان ماندن در کلاس بعدی را نداشت  ، از مدرسه گریخت و به خانه پناه برد. 
هفته ای دیگر و کلاس هفته بعدی ادبیات  ، کسی توجه نکرد که معلم هفته پیش موضوعی را برای انشا انتخاب نکرده بود .
معلم بسوی دخترک آمد ، کتابی به دست دخترک داد که در آن نوشته شده بود:
( به امید آنکه  پیر شوید  نه آنکه  فقط جوان بمانید)
هدیه ای دیگر که به کتابخانه کوچکش افزوده شد ..