
جنجال های خانوادگی بر سر عشق خواهر بزرگتر ادامه داشت ، اعضأ خانواده به تنگ آمده بودند ، مادر پریشان و درمانده و برادری که حاضر به گذشت نبود ، کتک کاری های مداوم، آرامش را از خانواده زدوده بود و او همچنان با خواهرش که
مونس او بود شبها به گفتگو می نشست، او فقط میخواست مفهوم این موضوع یا بقول برادر" فاجعه" را بداند .
خواهرو همدمش او را به آرامش دعوت میکرد، احساس غریبی نسبت به یکدیگر داشتند ، ساعتها با هم به صحبت می نشستند و ا از هم صحبتی با هم لذت میبردند ، لذتی را که تا به امروز ادامه دارد و میداند که ادامه خواهد داشت.
خواهرعاشق ، حاضربه کوتاه آمدن نبود، او عاشق پسر همسایه بود و عشقی متقابل . او میدانست خواهرش دچار هر مشکلی که شده باشد که نامش را عشق نامیده بودند ، گناهی مرتکب نشده بود . برادر بمانند سایه خواهر را تعقیب می کرد ،ولی او میخواست ازدواج کند.
تمامی این مسایل برای دخترک مفهوم نبود به این خا طر ، در پیدا کردن راه حل تلاش می کرد ، به مبارزه با برادر برخواست، حقی را برای برادر قائل نبود که مظلومانه خواهرش را به باد کتک میگیرد و او در پنهان به جنگ برادر رفت، پیام های خواهر را به دوستش میرساند و نامه های پسر همسایه را برای خواهرش .
میدانست به خواهرش کمک میکند و به دغدغه های مادر پایان میدهد و برادرنیز خوشحال که دیگر ارتباطی وجود ندارد و او پیروز میدان شده است .
دخترک به هیچ مردی حق نمی داد برای زنی تصمیم بگیرد، حتی اگر نامش برادر باشد. تنها مردی که میتواند تصمیم گیرنده خانواده باشد پدر است ، پدری با ابهت که همیشه به وجودش افتخار میکرد .
روزها از پی هم میگذشتند و او رابط خواهر و مرد ایده آلش شده بود و خوشحال بود که میتواند کاری برای خواهرش انجام دهد . روزی را به یاد آورد که او از مدرسه آمده بود . صدای فریاد از خانه اشان بلند شده و تاکوچه رسیده بود ، خدای من بازهم دعوا و کتک کاری ، در دل آرزو کرد ای کاش پدر هر چه زودتر به خانه برسد تا شاهد عینی ماجرا باشد، مادر بارها و بارها از کتک کاری ها و تنش ها صحبت کرده بود و پدر سکوت پیشه کرده بود و مادری که دیگر خسته بود مسئولیت زندگی و فرزندان از یکطرف و جنجالهای مداوم از طرفی دیگر رمقی برای او باقی نگذاشته بود .
با ناراحتی قدم به خانه گذاشت ، پیش بینی جنجال را کرده بود و برادر زورگوئی که میخواست حرفش به کرسی نشانده شود . ناگهان پدر خانواده در را باز کرد و با صحنه ای که مادر بارها برایش توضیح داده بود مواجه شد .
دخترش زیر مشت و لگد بود ، پدر برادر را با صدائی پر ابهت فراخواند و او را به اطاقکی کشاند و در ازپشت قفل شد. برادرتقاص کتک هائی را که به خواهر زده بود پس میداد و دم نمیزد ، دیگرنمیدانست به پدر چه بگوید و با یک فریاد بلند و پر صلابت ( تصمیم گیرنده دخترانم من هستم نه تو، آنها پدر دارند و هنوز سایه من بر سرشان است) .
التماس های مادر و خواهران از پدر ، با تمام سنگ دلی های برادر، باز هم دلشان برای برادر می سوخت . دخترک خسته بود ، روحش خسته شده بود ، در دل فکر کرد ، ایکاش پایان ماجرا باشد و پایان ماجرا شد . یک سال طول نکشید که خانواده همسایه به خواستگاری خواهر آمدند و او را برای پسرشان عقد کردند . خواهرش 17 ساله بود و که بر سفره عقد نشست .
چه روز زیبائی که خواهرش را در لباس سپید عروسی دیده بودو شادیی را که د ر
چشمان خواهرش موج میزد .
و یک سال بعد
............................... مژده ، نوه ام بدنیا آمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر