۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

عشق 2











جنجال های خانوادگی بر سر عشق خواهر بزرگتر ادامه داشت ، اعضأ خانواده به تنگ آمده بودند ، مادر پریشان و درمانده و برادری که حاضر به گذشت نبود ، کتک کاری های مداوم، آرامش را از خانواده زدوده بود و او همچنان با خواهرش که
مونس او بود شبها به گفتگو می نشست، او فقط میخواست مفهوم این موضوع یا بقول برادر" فاجعه" را بداند .
  خواهرو همدمش او را به آرامش دعوت میکرد، احساس غریبی نسبت به یکدیگر داشتند ، ساعتها با هم به صحبت می نشستند و ا از هم صحبتی با هم لذت میبردند ، لذتی را که تا به امروز ادامه دارد و میداند که ادامه خواهد داشت.
  خواهرعاشق ، حاضربه کوتاه آمدن نبود،  او عاشق پسر همسایه بود و عشقی متقابل .  او میدانست خواهرش دچار هر مشکلی که شده باشد که نامش را عشق نامیده بودند ، گناهی مرتکب نشده بود .  برادر بمانند سایه خواهر را تعقیب می کرد ،ولی او میخواست ازدواج کند.  
تمامی این مسایل  برای دخترک مفهوم نبود به این خا طر  ،  در پیدا کردن راه حل تلاش می کرد  ، به مبارزه با برادر برخواست،  حقی را برای برادر قائل نبود که مظلومانه خواهرش را به باد کتک میگیرد و او در پنهان به جنگ  برادر رفت، پیام های خواهر را به دوستش میرساند و نامه های پسر همسایه را برای خواهرش . 
 میدانست به خواهرش کمک میکند و به دغدغه های مادر پایان میدهد و برادرنیز خوشحال که  دیگر ارتباطی وجود ندارد و او پیروز میدان شده است . 
 دخترک به هیچ مردی حق نمی داد برای زنی تصمیم بگیرد، حتی اگر نامش برادر باشد.  تنها مردی که میتواند تصمیم گیرنده خانواده باشد پدر است ، پدری با ابهت که همیشه به وجودش افتخار میکرد . 
 روزها از پی هم میگذشتند و او رابط خواهر و مرد ایده آلش شده بود و خوشحال بود که میتواند کاری برای خواهرش انجام دهد .  روزی را به یاد آورد که او از مدرسه آمده بود .  صدای فریاد از خانه اشان بلند شده  و تاکوچه رسیده بود ، خدای من بازهم دعوا و کتک کاری ، در دل آرزو کرد ای کاش پدر هر چه زودتر به خانه برسد تا شاهد عینی ماجرا باشد، مادر بارها و بارها از کتک کاری ها و تنش ها صحبت کرده بود و پدر سکوت پیشه کرده بود و مادری که دیگر خسته بود مسئولیت زندگی و فرزندان از یکطرف و جنجالهای مداوم از طرفی دیگر رمقی برای او باقی نگذاشته بود .
 با ناراحتی  قدم به خانه گذاشت ،  پیش بینی جنجال را کرده بود و برادر زورگوئی که میخواست حرفش به کرسی نشانده شود . ناگهان پدر خانواده در را باز کرد و با صحنه ای که مادر بارها برایش توضیح داده بود مواجه شد .
 دخترش  زیر مشت و لگد بود ،  پدر برادر را با صدائی پر ابهت فراخواند و او را به اطاقکی کشاند و در ازپشت قفل شد. برادرتقاص کتک هائی را که به خواهر زده بود پس میداد و دم نمیزد ، دیگرنمیدانست به پدر چه بگوید و با یک فریاد بلند و پر صلابت ( تصمیم گیرنده دخترانم من هستم نه تو، آنها پدر دارند و هنوز سایه من بر سرشان است) .
التماس های مادر و خواهران از پدر ، با تمام سنگ دلی های برادر، باز هم دلشان برای برادر می سوخت .  دخترک خسته بود ، روحش خسته شده بود ،  در دل فکر کرد ، ایکاش پایان ماجرا باشد و پایان ماجرا شد .   یک سال طول نکشید که خانواده  همسایه به خواستگاری خواهر آمدند و او را برای پسرشان عقد کردند .  خواهرش 17 ساله بود و که بر سفره عقد نشست .
  چه روز زیبائی که خواهرش را در لباس سپید عروسی دیده بودو شادیی را که د ر
چشمان خواهرش موج میزد .

و یک سال بعد
............................... مژده ، نوه ام بدنیا آمد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر