۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

تضاد








 
صدای خواننده نسل جدید  ، دخترک جوان دیروز و زن میانسال امروز را به خود آورد ، از افکار گذشته اش  دور شده بود و به صدای خواننده گوش می داد .  به فکر فرو رفت ، نوای جدید برایش ناآشنا بود ، در ذهن  آنها را با خوانندگان نسل خود مقایسه می کرد ، کلمات برایش مفهومی نداشتند  ، از نسل جدید بسیار دیده و شنیده بود . 
به فکر فرورفت  در طول این زمان چه بر سر ما آمده  و چقدر توانسته ایم  تجربه های خود  را  به نسل جدید منتقل نماییم  . به نسلی که غالبأ هویت و ریشه برایشان نامفهوم است  وصرفأ به حال بسنده می کنند. به نسلی که اعتقادشان بر باورهای نداشته اشان است  و  پرهیز از دانسته ها و داشته های نسل گذشته . 
 برایشان سنت مفهومی ندارد ، زندگی کردن  ساده و راحت است ، خوشگذران و کم تحمل در مقابله با مشکلات . فارغ از هر گونه  دغدغه که چه خواهد شد و به کجا خواهند رسید.
نگرانی وجودش را فرا میگیرد.  خود دارای فرزندانی است که متعلق به این نسل است و  تمامی تلاشش در زندگی بر این بوده که بتواند به باورشان بیاورد که زندگی فقط تکیه بر شانه های پدر و مادر  ، خوش گذرانی و روز را به شب رساندن نیست، و سرانجام این فرزندان را با داشته ها و تجربیاتش تحویل جامعه ای می دهد که درکی از رفتار وحرکات افراد آن  ندارد. 
 از خودگذشتگی، انسانیت و........ برایشان مفهومی ندارد .  شرایط موجود   ، زن میانسال را  زجرمی دهد . تضادی که در تفکرات دو نسل حتی با فرزندانش داشت برایش غریبه و آزار دهنده بود   . 
 در هرزمانی که زندگی میکرد ، از جوانی و نوجوانی تا میانسالی، بیش از آن میدانست که باید بداند .  تفریجات دوران جوانیش موسیقی و کتاب بود ،  به یاد آورد اولین کتابی را که صمیمی ترین دوست برادرش بدستش داد و به او  خواندن
را  یاد  داد .  به او یاد داد که کتاب فقط گذاشتن یک سری کلمات در کنار یکدیگر نیست ، باید مفهومش را درک کنی و بفهمی و آنوقت می توانی به محتوای کتاب فکر کنی نه به تعداد صفحاتش . 
 چندین بار اولین کتاب چند صفحه ای را خواند . در ابتدا چقدر برایش سخت بود ولی کم کم به مفاهیم عمیق آن پی برد و دیگر میدانست که پولهای هفتگیش در کجا هزینه خواهد شد .
یادش آمد اولین کتابی را که با پول هفتگی خود خریده بود ( سووشون) هنوز در خاطره اش مانده است  . سالیانی دراز از آن دورانی میگذرد که او فقط 11 سال بیشتر نداشت .
 به خود آمد،  چرا پرت شده ام ، از نسل جدید به کجا رسیده ام ، ازنسلی که دلخونم ولی سکوت را پیشه کرده ام ، دیگر فریاد بر نمی آورم که " جوانانی که آینده ساز هستید  مملکت  باید بدست شما اداره شود و ما آن را به شما تحویل داده ایم " ،  صدا را در خود خفه میکند ، به این نسل باید چه گفت ؟ از رفتار و حرکاتشان ، از موسیقیی که فقط نامش را میدانند و صداهای نامفهومی را  که از خود در می آورند و بنام ترانه و شعر به بازار  موسیقی تحویل میدهند.
از کجا باید گفت  ، از کتابخانه های بی مشتری، از کتابهائی که غریبانه درقفسه ها خاکشان را به رخ یکدیگرمی کشند و بهم نگاه میکنند و درمکانی ساکت به انتظارند و .................  . یادش بخیر اولین کتابی را که بدست گرفت  و روشنائی زندگی امروزش را مدیون دوستی است  که  نمی داند در کجای این کره خاکی زندگی می کند .


  داوری سخت است  ولی می توان آ رزو کرد ..................... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر