صدای خواننده نسل جدید ، دخترک جوان دیروز و زن میانسال امروز را به خود آورد ، از افکار گذشته اش دور شده بود و به صدای خواننده گوش می داد . به فکر فرو رفت ، نوای جدید برایش ناآشنا بود ، در ذهن آنها را با خوانندگان نسل خود مقایسه می کرد ، کلمات برایش مفهومی نداشتند ، از نسل جدید بسیار دیده و شنیده بود .
به فکر فرورفت در طول این زمان چه بر سر ما آمده و چقدر توانسته ایم تجربه های خود را به نسل جدید منتقل نماییم . به نسلی که غالبأ هویت و ریشه برایشان نامفهوم است وصرفأ به حال بسنده می کنند. به نسلی که اعتقادشان بر باورهای نداشته اشان است و پرهیز از دانسته ها و داشته های نسل گذشته .
برایشان سنت مفهومی ندارد ، زندگی کردن ساده و راحت است ، خوشگذران و کم تحمل در مقابله با مشکلات . فارغ از هر گونه دغدغه که چه خواهد شد و به کجا خواهند رسید.نگرانی وجودش را فرا میگیرد. خود دارای فرزندانی است که متعلق به این نسل است و تمامی تلاشش در زندگی بر این بوده که بتواند به باورشان بیاورد که زندگی فقط تکیه بر شانه های پدر و مادر ، خوش گذرانی و روز را به شب رساندن نیست، و سرانجام این فرزندان را با داشته ها و تجربیاتش تحویل جامعه ای می دهد که درکی از رفتار وحرکات افراد آن ندارد.
از خودگذشتگی، انسانیت و........ برایشان مفهومی ندارد . شرایط موجود ، زن میانسال را زجرمی دهد . تضادی که در تفکرات دو نسل حتی با فرزندانش داشت برایش غریبه و آزار دهنده بود .
در هرزمانی که زندگی میکرد ، از جوانی و نوجوانی تا میانسالی، بیش از آن میدانست که باید بداند . تفریجات دوران جوانیش موسیقی و کتاب بود ، به یاد آورد اولین کتابی را که صمیمی ترین دوست برادرش بدستش داد و به او خواندن
را یاد داد . به او یاد داد که کتاب فقط گذاشتن یک سری کلمات در کنار یکدیگر نیست ، باید مفهومش را درک کنی و بفهمی و آنوقت می توانی به محتوای کتاب فکر کنی نه به تعداد صفحاتش .
چندین بار اولین کتاب چند صفحه ای را خواند . در ابتدا چقدر برایش سخت بود ولی کم کم به مفاهیم عمیق آن پی برد و دیگر میدانست که پولهای هفتگیش در کجا هزینه خواهد شد .
یادش آمد اولین کتابی را که با پول هفتگی خود خریده بود ( سووشون) هنوز در خاطره اش مانده است . سالیانی دراز از آن دورانی میگذرد که او فقط 11 سال بیشتر نداشت .
به خود آمد، چرا پرت شده ام ، از نسل جدید به کجا رسیده ام ، ازنسلی که دلخونم ولی سکوت را پیشه کرده ام ، دیگر فریاد بر نمی آورم که " جوانانی که آینده ساز هستید مملکت باید بدست شما اداره شود و ما آن را به شما تحویل داده ایم " ، صدا را در خود خفه میکند ، به این نسل باید چه گفت ؟ از رفتار و حرکاتشان ، از موسیقیی که فقط نامش را میدانند و صداهای نامفهومی را که از خود در می آورند و بنام ترانه و شعر به بازار موسیقی تحویل میدهند.
از کجا باید گفت ، از کتابخانه های بی مشتری، از کتابهائی که غریبانه درقفسه ها خاکشان را به رخ یکدیگرمی کشند و بهم نگاه میکنند و درمکانی ساکت به انتظارند و ................. . یادش بخیر اولین کتابی را که بدست گرفت و روشنائی زندگی امروزش را مدیون دوستی است که نمی داند در کجای این کره خاکی زندگی می کند .
داوری سخت است ولی می توان آ رزو کرد .....................
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر