۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

مادر 3








دخترک سعی میکرد راز دختر تهرانی را فاش نکند و او را همچنان محبوب خانواده نگهدارد.  مفهمومی از کلمه بیوه نداشت
ولی میدانست که کلمه زیبائی نیست همیشه از دهان بزرگترها بعنوان یک کلمه زشت خوانده میشد پس باید رازداری میکرد و
کلامی نمیگفت .  نزدیک تولد دخترک بود و او خوشحال که میتواند امسال را در کنار دوستانش و بخصوص دوست جدیدش
جشنی کوچک بگیرد ، هیچوقت از روز تولد خوشش نمی آمد ( یعنی چی که روز تولد رو آدما جشن میگیرن ، که چی بشه
مثلا امروز بدنیا اومدیم) برایش مفهومی نداشت و بعدها که سرنوشت چهره دیگری را در روز تولدش به او نشان داد بیشتر
از جشن گرفتن بدش آمد.  پرت از ماجرا نشوم ،  همیشه به مادر میگفت مامان هیچ دقت کردی دختر تهرانی چه گوشواره
قشنگی تو گوشش کرده و هیچوقت از گوشش در نمیاره بیرون بهم گفته اینو یکی بهم کادو داده که خیلی برام عزیز بوده و
این منو یاد اون میاندازه .  یک گوشواره طلای گرد که در گوشش خود نمائی میکرد و مادر همیشه سکوت بر میگزید و
کلامی نمی گفت نزدیک تولد بود او نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت .  دختر تهرانی باعث شده بود او ازخواهرانش
غافل شود ، دیگر با خواهر دوسال بزرگتر از خود به راز و نیاز نمی نشست و حتی خواهرش دیگر تنها در اطاق میماند
و شبها تنها میخوابید دلش برای خواهر بزرگتر تنگ شده بود .  قبل از خواب آنها ساعتها به پچ پچ و حرف زدن از روزی
را که گذرانده بودند ، میخندیدند و حرفهائی که مخصوص خودشان بود برای تمامی آدمهای اطراف نامی بر گزیده بودند
که مادر نداند آنها از چه کسانی صحبت میکنند ، دلش برای  خواهرش تنگ شده بود ولی نمیخواست دختر تهرانی که به
خانه آنها پناه آورده بود هم تنها بماند بخصوص که دیگر راز زندگی او را میدانست و نمیخواست او را با سرگشتگی و
ناراحتی های درون تنها بگذارد ، از زمانی که دختر تهرانی برایش از گذشته هایش گفته بود دیگر کمتر با هم سخن
میگفتند و بیشتر حرفها محور درس و مدرسه بود و گاهی نگاهی به گذشته های دختر تهرانی.  نمیخواست با یاد آوری
گذشته هایش او را ناراحت کند، یک روز به تولدش مانده بود ، دختر تهرانی میدانست که فردا تولد دوستش است هوا
بشدت سرد بود و او از چندین دوست خواسته بود که به خانه اشان بیایند و در کنار هم باشند و بگویند و بخندند وشاید
روزی متفاوت را در کنار هم بگذرانند .  شب مادر به او گفت که فردا به همه گفتم که تنهایت بگذارند که تو بتوانی با
دوستانت خوش باشی و نگران نباشی که بزرگترهایت مزاحم تو هستن ، ناگهان شب مادر صدایش کرد ( بیا تو اطاق
من کارت دارم) دلش لرزید مامان میتونه باهام چکار داشته باشی انقدر محکم میگه بیا کارت دارم لرزان وبا  اندکی
اضطراب پا به اطاق مادر گذاشت، مادر هیچوقت بوسیدن و قربان صدقه رفتن بچه ها را دوست نداشت و همیشه به
همسایه ها ایراد میگرفت که محبت فقط به بوسیدن و قربان صدقه رفتن نیست  میتواند در خیلی چیزها نهفته باش نه
فقط در کلام.  (مامان با من کاری داشتین ) بشین ، کارت دارم و از کیفش جعبه ای کوچک در آورد و چعبه چسب
کاری شده را باز کرد ، ناگهان دخترک فریاد کشید و بطرف مادر رفت و او را بغل کرد و محکم در آغوشش گرفت
نمیدانست چه بگوید زبانش بند آمده بود ، مامان مرسی ازتون ممنونم ، بخدا لال شدم هیچی نمیتونم بگم این زیباترین
کادوئیه که تو زندگیم گرفتم .  و مادر یک جفت گوشواره حلقه ای طلا مثل گوشواره دختر تهرانی از جعبه دراورد
و به گوش دخترش کرد،  و بزبان آمد دختران من هیچوقت نباید حسرت هیچ چیز بدلشان بماند کاری میکنم که برای
همیشه بی نیاز ی را در زندگی احساس کنید . یک جفت گوشواره را به گوش دخترش انداخت.
تولدت مبارک
و او خوشحال وبا چشمی گریان و نگاهی سرشار از تشکر به مادر اطاق را ترک کرد
سالهاست که گوشواره مامان تو گوش من خودنمائی میکنه و هیچوقت از خودم دورش نکردم.
مامان جان ازت ممنونم.  از تو خیلی چیزها یاد گرفتم .  شاید خودت ندونی که چه درسی تو زندگی به ما دادی.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر