۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

زایش 2



دخترک همچنان مشغول بازی با دوستان بود ولی همچنان با فکری مشغول که چه اتفاقی میخواهد رخ دهد که ناگهان صدای مادر
قطع شد و صدای گریه کودکی برخواست که ناکهان خواهر بزرگتر خوشحال از اطاق بیرون آمد و روبه او کرد و مژدگانی داد
که خداوند خواهری دیگر به ما هدیه کرده است و از او خواست که به خانه همسایه برود و به پدر بگوید که به آرزویش رسیده
است و دختری دیگر به جمع خانواده ما پیوسته است .   او خوشحال با پسر همسایه بیرون رفت تا به پدر بگوید و مژدگانی خود
را بگیرد دوان دوان خود را به خانه همسایه رساند و پدر که منتظر وبیقرار بود با خبر شنیدن داشتن دختری دیگر خدای را
سپاس گفت و به او و پسر همسایه مژدگانیشان را داد.  چقدر در دل خوشحال بود که هم مژدگانی دریافت کرده است  و هم
صاحب خواهری دیگر شده است .  بیصبرابه بانتظار نشست که خواهر کوچکش را ببیند به او اجازه ورود به اطاق را ندادند
ولی او خود را به اطاق رساند تا تازه وارد خانواده را ببیند .  مادر از درد توان سخن گفتن نداشت و با رنگی پریده به او
نگریست ، قنداقی بر تن نوزاد بود که همچنان گریه میگرد و او به فکر خواهرش بود که چرا گریه میکند شاید گرسنه است
چرا به او غذا نمیدهند به ارامی خود را به کودک رساند خدای من چقدر زیبا بود دیگر گریه اش قطع شده بود و آرام به خواب
رفته بود دلش میخواست خواهر کوچک را به بغل گیرد و به نوازشش بپردازد دیگر آن تب و تاب و هیجان قطع شده بود و
هر کس به کاری مشعول بود مادر به خواب رفته بود در دل فکر کرد مامان چقدر دردکشیده که از شدت درد خوابش برده
است دلش برای مادر درد کشیده سوخت . به فکر فرو رفت لابد منم میخواستم بدنیا بیام مامان همینقدر درد کشیده و احساس
ناراحتی کرده راستی چرا باید زنا انقدر برای داشتن فرزند درد بکشند و مردها فقط انتظار.  سئوالی را که بعد ها خود پیدا
کرده بود و فهمید که جبر زمانه اینگونه است با افکار کودکانه خود فکر کرد ( اگه قراره یه زن برای داشتن فرزندی انقدر
درد بکشه و مردها فقط انتظار بکشند و فقط از داشتن فرزندی دیگر خوشحال باشند پس من هیچوقت بچه دار نمیشم حاضر
نیستم انقدر درد بکشم ) خود را نزدیک خواهر کوچکش رساند به زیبائی نوزاد جدید فکر کرد بمانند حوری بهشنی بخواب
رفته بود صورتی به سفیدی برف و بمانند عروسک هائی که همیشه پشت ویترین مغازه ها میدید بود .  خوش بحال خودم که
خواهری باین زیبائی دارم که میتونم در آینده باهاش بازی کنم جرئت نزدیک شدن به نوزاد را نداشت میترسید آسیبی به کودک
برسد نمیخواست خواهرکش را دوباره به گریه بندازد .  بچه معصومانه بخواب رفته بود که خواهر بزرگتر خود را به او
رساند .  دوسش داری؟ آره خیلی زیاد خیلی خوشکله . راستی همه بچه هائی که بدنیا میان همینقدر خوشکل هستن یا فقط
خواهر من انقدر خوشکله .  خواهر بزرگ با لبخندی مهربان بدون گفتن کلامی پاسخ سئوال او را داده بود .  مثل عروسک
میمونه . مثل حوری بهشتی بخواب رفته خیلی دوسش دارم .اکنون که سالها از آن زمان میگذرد او همچنان عاشق خواهر
کوچکش است .  تنها فرق دوران گذشته با الان  اینه که اینک خواهر کوچکش و نازنینش خود صاحب دخترکانی به
زیبائی دوران کودکی خودش است و او همچنان عاشق خواهر کوچکتر که به داشتنش میبالد.  و امروز با خود فکر میکند
که چقدر خوبه که آدم یه عالمه خواهر داشته باشه و .................

۱ نظر:

  1. چقدر زیباست عشق خواهرانه ای که بعد از این همه سال هنوز به این روشنی در ذهن نقش بسته و زیبا به کلام در میاد .
    پایدار و شاد باشی

    پاسخحذف