۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

مادر 2






روزها پشت هم میگذشتند و دختر تهرانی با خانواده ما زندگی میکرد و مادر بمانند دخترانش از او نگهداری و حمایت میکرد
با هم درس میخواندند و دختر تهرانی از زندگیش میگفت  و از پدر و مادرش که چگونه از هم جدا شدند و کانون خانواده اشان
بهم ریخت و پدرش او و برادرش را تنها با مادرشان رها کرد و رفت و خبری از پدر ندارند و اعترافی تکان دهنده. یک روز
که تنها در خانه بودند و کسی در منزل نبود او به دختر تهرانی گفت  چرا همیشه چشم هایت غمگین است در چشمانت  غمی
میبینم که نمیتواند ناشی از ترک تهران و خانواده باشد ، چشمان دختر تهرانی غرق در اشک شد و گریان برایش گفت که پدرش
اورا به پسر دوست صمیمی خود شوهر داده بود و او از شوهرش متنفر بوده و حاضر نبود که با شوهرش زندگی کند و میخواست
درس بخواند ولی پدرش اورا به زور وادار به ازدواج میکند و او بعد از چند ماه مخفیانه و با توافق از شوهرش جدا میشود و
وقتی پدر میفهمد او را ترک میکند و اختلاف پدر و مادرش شروع میشود که منجر به جدائی آنها میشود چون مادرش از او
حمایت میکرده و به پدر مدام تذکر میداده که تو مرتکب اشتباه بزرگی شده و دیگر دورانی نیست که دختر را به زور شوهر
بدهند ، او پسر دیگری از تبار مادری را دوست داشت و در رویاهایش میخواست که با ازدواج کند و وقتی که پسر متوجه
میشود که او ازدواج کرده راهی دیار خارج میشود بدون آنکه خبری به او بدهد و او ساعتها کنج خانه مینشسته  و کاری
چز گریه کردن نداشت .  وقتی اولیا ء مدرسه در تهران متوجه میشوند که ا و ازدواج کرده او را اخراج میکنند و او که
میخواست به درس خواندن ادامه دهد مادرش به توسط یکی از دوستانش او را راهی دیاری دیگر میکند که هیچکس
نداند او ازدواج کرده و با تعویض شناسنامه او به آن شهر می آید و ثبت نام میکند .  گریه امان نمیدهد  و اشک بی اختیار
از چشمان دخترک جاری میشود دیگر توان حرف زدن ندارد ( من نمیخواستم ناراحتت کنم تو الان باید یک زندگی جدید
رو شروع کنی و فراموش کنی که چندین ماه شوهر داشتی تو به درس خوندنت ادامه بده ، بخدا مامان من فرشته است و
باور کن تو رو مثل دخترای خودش دوست داره مگه اینجا داره بهت بد میگذره هرچی بخوای مامان برات فراهم میکنه
نگران هیچی نباش) و او نگران بود ، میتوانستم درکش کنم نگرانی او از دست دادن پسری که عاشقانه و از بچگی  او
را دوست داشت و پدرش با زندگی او بازی کرده بود و بشدت از پدرش متنفر بود( نه تو نباید در مورد بابات اینطوری
حرف بزنی بهر حال اونم پدرته و اسمت بنام اونه حتما میخواسته یا فکر میکرده تو خوشبخت میشی ، یک وقتائی بزرگترها
برای بچه هاشون تصمیم هائی میگیرن که فکر میکنن بنفع بچه هاشونه ولی نمیدونن که دارن با سرنوشت بچه هاشون
بازی میکنن ولی بهرجال زحمت تو رو کشیده و تو رو باینجا رسونده نگو از پدرم متنفرم ، خوب نیست که تخم کینه رو
تو دلت بکاری) و دیگر سکوت بود که بر دوتایشان حاکم شده بود .  دخترک بازهم بفکر فرو رفت این کلمه شوهر
چیست که باعث تغییر سرنوشت آدما میشه و بعضی ها رو تا سرحد جنون میبره .  دیگر کم کم افراد خانواده یکی
یکی به منزل آمدند و شامی خوردند و هرکدام به کنجی برای شب را به صبح رساندن و روزی دیگر را شروع کردن
میخواستند که آماده شوند.  شب را در اطاق دختر تهرانی مطابق معمول گذراند و بظاهر هر دوتایشان خوابیده بودند
ولی خواب به چشم هیچکدامشان نمی آمد. هر کدام با تفکری ، یکی با گدشته و آن دیگری به آینده ای که درانتظارش
بود.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر