۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

زایش1


با صدای زنگ تلفن بخود آمد .  صدائی  گرم و با احساس و محبت  ، سلام حالت چطوره ، کجائی چرا هیچ خبری ازت نیستدلم خیلی برات تنگ شده  گرفتار بودم نتونست اینمدت باهات تماس بگیرم . الان یهوئی دلم هواتو کرده  خواستم صداتو بشنوم
 همراهان همیشگی زندگیش خواهرانش  که همیشه با آنها به سخن مینشت و لحظات تنهائی خود را همیشه با آنها پر میکرد.
از بچگی تا امروز را که یادش میآمد همیشه سعی میکرد حامی خواهران کوچکتر باشد .  صدای گرم خواهرش و تکرا ر که
کی میخوای برگردی ، دلمون برات تنگ شده .  چه احساس زیبائی وقتی خسته و بیخواب صدای گرم و مهربانی ترا بخود
آورد و بتو یادآوری کند که فراموش نشده ای و هنوز بیادت هستیم .  چرا صدات گرفته ، خسته ای ؟ بازم بیخوابی های
شبانه داره آزارت میده ، هنوز نتونستی یجورائی با خواب کنار بیای.  خواهر پشت هم حرف میزد و با صدای گرمش به او
دلداری میداد که نگران بی خوابیهای شبانه ات هستیم ، بخدا از پا میافتی اینطوری بخوای ادامه بدی و شب تا صبح بیدار
بمونی و روز هم کارهای روزمره رو انجام بدی از پا میافتی چرا به دکتر مراجعه نمیکنی ، یه فکری به حال خودت بکن
اینطوری نمیشه نمیدونی چقدر صدات خسته است .   جواب کوتاه و مختصر ، نمیتونم بخوابم هر کاری میکنم بیخوابی ولم
نمیکنه  ولی تلاش خودم رو میکنم و بعد ا ز خوش و بش معمولی ولی گرم خداحافظی و قطع تلفن.  دوباره بفکر فرورفت .
چه زود همه چی گذشت انگار دیروز بود که شاهد زایش خواهری بود که امروز به او تلفن کرده بود و اظهار دلتنگی و
حال برای خود خانمی شده بود و صاحب خانه و زندگی .  و این داستان متعلق به زایش خواهری است که او شاهد بدنیا
آمدنش بود و هیچ لحظه از ذهنش پاک نخواهد شد .
6 ساله بودم و در حیاط خانه با بچه های محل مطابق معمول مشغول بازی های کودکانه و صدای قهقمه های بچه ها که
 همدیگر را دنبال  میکردند و فارغ از  آنکه در خانه چه میگدرد ، میدانست اتفاقی در شرف وقوع است ولی نمیدانست و درکی
نداشت فضای خانه با روزهای قبل فرق میکرد بزرگترها در رفت و آمد و نگران ، همسایه ها ی نزدیک در خانه آنها
بودند و از اطاقی به اطاق دیگر میرفتند هیچکس حرفی نمیزد و گهگاه صدای فریاد مادرش را می شنید ، نگران مادر
بود میدانست که داره برای مامان اتفاقی میافته ولی چه اتفاقی نمیدانست اوضاع با روزهای قبل فرق میکرد . فکر کرد
انگار امروز  یه چیزی داره میشه . همه دستپاچه هستند.چراخانم دکتراومده خونه . همه را میدید غیر از مادر را. نکنه
برای ماما ن اتفاقی افتاده باشه که همه اینهمه دستپاچه شدند و در رفت و آمد هستن ، آب گرم و صدای فریاد مادر او را
بخود آورد .  خدای نکرد ه نکنه برای مامان اتفاقی افتاده باشه دیگر حوصله بازی کردن را نداشت بیشتر نگران بود و
میخواست بداند چه اتفاقی افتاده است که  اینهمه هیاهو بپاست و مادر با صدای بلند خدا را صدا میزند او را به اطاق راه
ندادند میخواست بداند چه اتفاقی افتاده است که خواهر بزرگتر با مهربانی به دلداری میداد که نگران نباش اتفاق بدی در
راه نیست بزودی به تو خبر خواهم داد .  از خواهر بزرگتر خواهش کرد به او بگوید چه اتفاقی در شرف وقوع است و
او مهربابانه دستی به سرش کشید و با لبخندی مهربان به او گفت نگران نباشد و به بازی و سرگرمی خود مشعول باشد
و قول داد اولین نفری باشی که خبری خوش به تو خواهم داد . نگاهی به خواهز بزرگترش انداخت چقدر او را دوست
داشت و همیشه بعد از مادر او را مادر دوم خود میدانست .  به خواهر بزرکتر وابستگی داشت و احساس علاقه شدیدی
در خود احساس میکرد و بخود میبالید که اینهمه خواهر و برادر مهربان دارد و نمیدانست که سرنوشت چگونه برای هر
کدامشان چه در پیش گرفته است ، دلداری خواهر بزرگتر موثر واقع شد و او به حیاط برگشت و به بازی کودکانه خود
مشعول شد که ناگهان صدای مادر قطع شد ، برای یک لحظه نگرانی و اظطراب وجودش را گرفت که ناکهان خواهز
بزرگتر خندان از اطاقی که مادر در آن بود بیرون آمد و به او مژده داد که خداوند خواهری دیگر به ما هدیه کرده است

۲ نظر:

  1. احساسات قشنگی است ، بیان همزمانی حالت کودکانه و نگرانی ها همراه با دلمشغولی ها و دلبستگیها ،
    ادامه بده روز به روز بهتر از قبل میشه

    پاسخحذف
  2. مراقب غلط‌های املایی- انشایی باش . تصیج کردن غلط‌ها یعنی اجترام به خواننده.

    پاسخحذف