۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

یرقان




6 ساله بودم ، یادم است که همه  از یک بیماری در شهر سخن می گفتند که ناشناخته بود، همسایه ها در مورد نوعی بیماری بنام ( یرقان) صحبت میکردند ، علم پیشرفت امروز را نداشت ، همه می گفتند که بیمارستانها پر شده است از بیماران یرقانی ، همه می ترسیدند، مدارس نیمه تعطیل شده بود و اطبا از صبح تا شب  به مداوای بیماران یرقانی می پرداختند.
  فاجعه در خانواده من اتفاق افتاد ، با یک مریضی کوچک و ساده دچار یرقان میشوم ، مادر هراسان مرا به دکتر میرساند و پیشنهاد پزشک بستری شدن در بیمارستان بود و به گفته پزشک ، بیماری بسیار خطرناک است و مرگ آورو در اثر این بیماری، بسیار بیمارانی که در بیمارستان ها جان سپرده اند. 
 مادر به شدت با بستری شدن من مخالفت میکند وبه پزشک میگوید آنچه را که باید در بیمارستان انجام دهید من در منزل انجام می دهم و دخترم را در بیماستان بستری
نخواهم کرد ، پزشک دستور مراقبت های لازم را می دهد و برای شروع ، اطاقی قرنطینه مختص به من و عدم ارتباط با دیگر افراد خانواده آماده می شود .
 تغذیه من مختص به یک نوع غذا و از مایعات فقط اجازه خوردن چائی را داشتم ، زحمت مادر تازه شروع شده بود . اطاقی مشخص به من اختصاص داده میشود و از ارتباط خواهران و برادرانم با من جلوگیری می کند و تنها خود به درمان و مراقبت از من می پردازد . 
 برادر بزرگم و پسر اول خانواده از مدرسه به خانه بر می گردد . مادر برایش توضیح می دهد که چه بر من آمده است ، صدای فریاد وگریه برادرم را از حیاط خانه شنیدم ، هراسان خود را به اطاق مخصوص من می رساند و به مادر می گوید که مراقبت از من را به او بسپارد.  علیرغم مخالفت شدید مادر که احتمال گرفتار شدن برادرم به این بیماری وجود دارد برادرم زیربار نمی رود و به مادر می گوید که شما به دیگرافراد خانواده برسید و به اندازه کافی گرفتار هستید و مراقبت خواهرم را من بسپارید .
 علاقه عجیبی به من داشت و همیشه نگرانم بود ، تحمل ناراحتی مرا نداشت و مادر برایم تعریف  کرد که 2 ساله بودم که دچار تب شدیدی شده بودم و علیرغم هرنوع درمان ، تب همچنان بالا و بالاتر می رفت تا اینکه مرا به بیمارستان می رسانند . درطول راه، برادرم می رسد ، مرا که رو دست مادر بودم می بیند و نگران از احوال من و اصرار بر همراهی کردن مادر ومن به بیمارستان .
 در راه بیمارستان دچار تشنجی شدید میشوم و مادر هراسان فریاد میکشد ، برادرم با دیدن تشنج من دچار سرگیجه شدیدی می شود و به اغماء می رود ، مادر، من و برادرم را به بیمارستان می رساند و من رو بهبودی می روم ولی برادرم 3 روز در بیمارستان بستری می شود. 
 علاقه من و برادرم  خاص بود و ناگفتنی ، با شادی هم شاد بودیم و از ناراحتی هم غمگین که این رابطه تا امروز ادامه داشته و شدید تر شده است . 
 پرت شده ام ، برادرم 2 ماه با من در اطاق قرنطینه می ماند ، از غذای مخصوص من می خورد و حاضر نمی شود با دیگر افراد فامیل برسر سفره بنشیند تا من احساس تنهائی نکنم ، با من بود و بامن زندگی کرد . 
 هربار دکتر را به منزل می آوردند ، اجازه بیرون رفتن را به من نمی دادند ، 2 ماه به 6 ماه می رسد ، پزشک می گوید که کبد به شدت درگیر این بیماری می باشد و
باید تا رفع کامل مشکل درمان ادامه پیدا کند .  برادرم با من 6 ماه در اطاق قرنطینه خانه زندگی می کند .  زمان مدرسه با نگرانی می رفت و بعد از بازگشت از مدرسه به مراقبت از من می پرداخت و شبها که به خواب می رفتم او به درس خواندن مشغول می شد . 
 دوران سختی را با من گذراند .  با مراقبت های شدید مادر و برادرم سلامت کامل را به دست آوردم و در رقابت مرگ و زندگی  ،همچنان مرگ را شکست داده و به زندگی ادامه دادم . 
 برادرم حتی از درسهایم غافل نبود و به درس و مشق من رسیدگی می کرد. 
این یک خاطره کوچک از برادر و فداکاریش را برایتان گفتم که از روابط من و برادرم آشنا شوید تا درداستانهای بعدی که برایتان می نویسم ، بدانید چرا همیشه نگران برادرم  و سلامتیش هستم اگرچه کاری ازدستم بر نمی آید آنهم  برای برادری که برایم فداکاری های زیادی انجام داده است .
............................... اینک شروع ماجرا با مقدمه ای که برایتان گفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر