۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

دو راهی



روزگار را بخوبی و خوشی میگذراند و تلاش میکرد از زندگی لذت ببرد . از درس و مشق خبری نبود ، فکر میکرد تا آنجا که
باید سواد داشته باشم دارم همین برام کافیه.  سیکل را که تمام کرد با شهامت به خانواده اعلام کرد که دیگر نمیخواهد به تحصیل
ادامه دهد و تا اینجا هم که درس خوانده است لطف زیادی به خود و خانواده داشته است .  بشدت مورد اعتراض مادر قرارگرفت
مگه دست خودته که بخوای درس بخونی یانه؟ باید دیپلم بگیری همین که من گفتم .  مامان جان چرا متوجه نیستین من از درس
خوندن متنفرم و اگه بخوام ادامه بدم فکر نمیکنم شاگرد خوبی باشم ، بخدا حالم از درس خوندن بهم میخوره .  نمیخوای درس
بخوبی میخوای چکار کنی؟ مامان جان دائی یکی از دوستام داره با خونواده اش میره امریکا به من گفته اکه دلت میخواد  و
خواستی میتونی با ما بیای ، خواهش میکنم بذارین برم ، مامان من برای اینجا ساخته نشدم بخدا تو مدرسه هیچکی حرف منو
نمی فهمه از دبیرام بدم میاد مگه مجبورم که هر روز احساس کنم دارم میرم زندان .سیکل رو گرفتم اگه قراره خوندن نوشتن
رو یاد بگیرم بخدا از اونائی که لیسانس گرفتن بیشتر بلدم .  مامان جون من بیشتر از اونائی که درس مدرسه رو میخونن و
کتاب های مدرسه رو، بیشتر کتاب خوندم شما متوجه نیستین من بجای کتاب های درسی که باید بخونم بیشتر میرم کتابخونه،
کتابهائی رو میخونم که بهتون قول میدم حتی معلم های مدرسه هم سالی یکبار بهشون نگاه نمیکنن ، فکر میکنی معلم ها خیلی
سوشون میشه ، البته همه اشون رو نمیگم ، مامان چون من بجای درس خوندن بیشتر بفکر ورزش بودم ببینین چقدر تو ورزش
موفق بودم چقدر مدال گرفتم و تشویق نامه ، خودتون دیدین که نفر اول استان شدم ، برای اینکه درس نخونم رفتم ورزش که
سر کلاس حاضر نشم و تو این رشته بیشتر موفق بودم تا تو کلاس درس ، درسته اولیا مدرسه ازم ناراضی نبودن ولی بخدا
سواد داشتن فقط مدرسه رفتن نیست ، مامان خواهش میکنم پدر رو راضی کن من برم ، اینجا احساس میکنم کسی منو درک
نمیکنه
، وقتی حرف میزنم انگار دارم از چیزائی حرف میزنم که برای همه غریبه است حرفام رو نمیفهمن ، مامان جون
من عاشق موسیقی و کتابم ، دو چیزی که اصلا هیچکس ازش سر در نمیاره ، شما هر چی به من پول تو جیبی میدین من
یا کتاب میخرم یا نوار، شما رو بخدا بذارین اونطوری زندگی کنم که دلم میخواد بخدا دائی دوستم  میگفت اگه بری امریکا
حتما آدم موفقی میشی تو میتونی اونجا رشد کنی احساسات تو و حرفات یخورده از سن تو بیشتره ، درکت از جامعه این
نیست که هم سنات دارن ، مامان خواهش میکنم التماست میکنم بذار برم ، من نمیدونم امریکا چه جور جائیه ولی میدونم
هر کجا باشه از اینجا بهتره .  مادر بشدت مخالفت کرد و با عصبانیت اطاق رو ترک کرد . فهمید که امکان نداره مامان
بذاره اون بره و اگه مامان هم رضایت بده غیر ممکنه پدر اجازه بده ، پس چکار کنم اینجا رو تحمل کنم، باز هم هر روز
مدرسه و درس ها ی الکی .  کتابهائی که سالهایت دارن تو مدارس درس میدن و هیچ فرقی نکرده .  اصلا ربطی نداره
من مدرسه رو دوست ندارم حوصله درس خوندن ندارم. مدتها کلنجار رفتن و جنگ و بحث بین خانواده و جالبتر که بر
خلاف تصور پدر هیچگونه اظهار نظری نکرد و به نظر دخترش احترام میگذاشت برادر کوچکتر با داد و هوار و قیل
وقال مانع رفتن خواهرشد .  تابستان تمام شد و باید رشته ای رو انتخاب میکرد ، چه فرقی میکنه نه از ریاضی خوشم
میاد نه از طبیعی خوشم میاد نه حوصله حفظ کردن درسهای ادبیات رو دارم خب چیکار کنم ؟ جنگ با خود و ناخشنود
از خانواده که احساس میکرد باخودخواهی آینده اش را به باز گرفتن و او باید تابع خانواده و تصمیم آنها میشد راهی
 دیگر وجود نداشت باید تصمیم میگرفت رشته ای را از اجبار انتخاب کرد و مدام کلمات تکراری که تو باید دیپلم
یبگیری حالا برای اینکه برای خودت و آینده ات تصمیم بگیری خیلی بچه ای وقتی دیپلمت رو گرفتی اونوقت هرکاری
دلت خواست بکن و هر تصمیمی بگیری ما براش احترا قائل هستیم و او میدانست که اینهم وعده ای است که انجام
نخواهند داد .  میگویند شاید انگیزه ای باشد برای درس خواندن و دیپلم گرفتن .  دیگر از پیروزی خبری نبود . حرف
بزرکتر ها رو باید گوش کرد و بهشون احترا م گذاشت .  و برای راضی کردن احساسات خود فکر کرد شاید مامان
دلش براش تنگ میشه که نمیذاره ازش دور بشه .  شاید و این شاید رو زمانی که بزرگتر شدم بیشتر درک میکنم .
و هنوز بعد از سالها فکر میکند که ایکاش میتوانست و نتوانست.

۱ نظر:

  1. اگر بتونی از حالت روایی خارجش بکنی و در بعضی موارد مکالمات را بدون نقل قول بنویسی ، اثر گذاری کار بیشتر میشه ، موافق باشی

    پاسخحذف