۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

مادر1








روز مادر است و پر بیراه نیست از مادرم خاطره ای بگویم که هیچوقت در زندگیم فراموش نخواهم کرد..خاطرات زیبائی از
مادرم دارم ولی بعضی از خاطرات در زندگی آدمها چنا ن نقش میبندند که هیچوقت به فراموشی سپرده نخواهد شد.
مطابق معمول هرروز به مدرسه رفتم .  کلاس درس شلوغ بود ، تازه واردی به جمع کلاس اضافه شده بود که از تهران آمده
بود. دختر تهرانی غریبه بود وبچه ها دوره اش کرده بوده و هر کدام سئوالی از او میکردند . من بی تفاوت با دو دوست
بسیار صیمی که همیشه جایمان آخر کلاس بود مشغول صحبت های معمولی خودمان بودیم و کاری به دختر تهرانی  که
چشمانش غریبه و غمگین بود ولی به تک تک سئوالات پاسخگو.  زنگ تفریح که شد دختر تهرانی به نزدیک ما آمد و خود
را معرفی کرد و توضیح داد که برایش خیلی جالب بود که همه دوره اش کرده بودند و سئوال پشت سئوال ولی شما هیچ
انگیزه ای برای معرفی خود به من یا مثل دوستان همکلاسییتان نداشتید ،با بی تفاوتی برایش توضیح دادند که دلیلی برای
 ورود  به زندگی  شخصی هیچکس  ندارند ( خودت دلت خواست میتونی هر چی دلت  بخوا د از خودت به ما بگی
ولی زندگی شخصی توو اینکه چرا اومدی به شهر ما و تهران رو ترک کردی بخودت مربوطه) دختر تهرانی شروع کرد
به صحبت کردن از زندگی شخصی خود که پدر و مادرش از هم جدا شده اند ، پدرش وکیل است و مادرش شاغل است
و او بناچار به اینجا آمده است و دنبال اطاقی برای زندگی کردن میگردد و سفارش که اگه تونستین کمکی بهم بکنین خیلی
ازتون ممنون میشم .  گفت و رفت و تنها در کنجی رو پله مدرسه نشست با نگاهی غمگین به حیاط مدرسه چشم دوخته
بود.  مدرسه تمام شد و او به خانه برگشت و تمامی اتفاقات افتاده را برای مادر تعریف کرد ،  مادر از آنجائیکه همیشه
تلاش میکرد حامی همه باشد به دخترش پیشنهاد کرد ما یه اتفاق اضافی داریم میتونی بهش بگی بیاد تو اون اطاق زندگی
کنه اشکالی نداره چه بهتر که آدم بتونه به کسی کمک کنه ( مامان شما هیچ شناختی از این آدم ندارین چطور میخواین
بهش اطمینان کنین و بیارین پیش خودتون منکه یه همچین پیشنهادی بهش نمیدم) مادر مصرانه دخترش را قانع کرد که
انسانیت را فراموش نکن این کاریست انسانی اگه  تونستی قدمی  مفید برای کسی انجام بدی  حتما اینکار را بکن دخترم.
انسان بودن را مادر به او یاد داده بود و بعد ها فهمید که مادر تلاشی فداکارانه برای دخترکی که به شهری غریب سفر
کرده و هیچکس را نداشت انجام داده است .  روزها گذشت و روال همیشگی.  تا یکروز از دختر تهرانی سئوال کرد که
توانسته مکانی را برای خود پیدا کند یا نه؟ که دختر تهرانی با آهی از ته دل گفت هنوز نه ، اینجا هیچکس به یه دختر
تنهای جوان خونه نمیده که دخترک لب به سخن گشود ( ما یه اطاق اضافی تو خونه داریم میتونی بیای با مازندگی کنی
و وسائلت رو بیاری خونه ما ، این پشنهاد مامان منه فکر نکن من از خودم دارم میگم .  دختر تهرانی خوشحالتر ازآن شد
که او فکر میکرد ، در جشمانش احساس امنیت را خواند و  اینکه خانواده ای غریبه میخواهند از او حمایت کنند و این
برایش دنیائی دیگر بود .  دختر تهرانی به منزل ما آمد و با مادرم به سخن نشست و از زندگیش گفت بیشتر از آنکه
برای همکلاسی های مدرسه گفته باشد و مادر با متانت به او گفت تو از امروز وسائلت رو جمع کن و به منزل ما
نقل مکان کن و به اطاقی که خالی است متعلق بتو و وسائلت خواهد بود واز تو بمانند دخترانم نگهداری خواهم کرد
و به مادرت میتوانی بگوئی که خیالش راحت باشد از امروز تو وارد خانواده ای جدید شده ای و دیکرکانونی گرم
داری و میتوانی هر روز با دخترم به مدرسه بروی.  و شروع شد دوستی دخترتهرانی با من .  ولی فداکاری مادرم
را هیجوقت فراموش نخواهم کرد و انسانیتش را که دختری را که نمی شناخت  به حمایت از او برخواست و مادرانه
از او بمانند دخترانش نگهداری میکرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر