میخواست از گذشته های بگوید تا به امروز . گذشته هائی که بوضوح در ذهنش می رقصند . او امروز خسته است ، جسمش را خستگی فرا گرفته است ، سایه میانسالی را در خود می بیند ، دیگر نامی از دخترک نیست دیگر نمیگوید دخترک ، میخواهد با سنش به پیش رود ، به میانسالی رسیدن راحت نبود با کوله باری از تجربه ، از دردها، رنج هاو نامرادیها .
مینویسد برای تو و برای خودش . مینویسد که بخود بباوراند که هنوز افکارش را ، خوانده هایش را به فراموشی نسپرده است ، مینویسد چون میداند که تنها مونس زندگیش است و میخواهد مونسش را با شما تقسیم کند
نمیخواهد به قضاوت بنشاندتان . میخواهد از ناملایمات بگوید ، میخواهد در شادیهای روزهای زندگیش شما را سهیم کند ، میخواهد بدانید هستند آدمیانی که بمانند شما زندگی کرده اند ، اگر امروز دچار ناملایماتی شده اید بدانید تنها نیستید، آری آن دخترک شیطان که نبودش را همه در خانه احساس میکردند و برایش دلتنگی که وجودش فضای خانه را سرشار از شادی میکرد ، به دورانی رسیده بود که نمیتوانست کلمه شادی را بنویسد ، امروز با خود می اندیشد چه بدست آورده ام؟ چه میخواهم؟
روزی را بیاد آورد که ناگهان برادر کوچکتر به خانه آمد با صورتی گلگون و برافروخته و مستقیم به سراغ یکی از خواهران . تنها صدائی را که میشنید و گیچ و مبهم صدای فریاد خواهر و کتک کاری خواهر و برادرش . چه اتفاقی افتاده است؟ فضای خانه متشنج شده بود مادر فریاد میکشید و نمیتوانست دخترش را از دست برادرش نجات دهد و او همچنان منگ . چه فاجعه ای رخ داده است ؟ برادر خسته از کتک کاری و جیغ و هوار خواهران کوچکتراز خانه گریخت و او که ترس وجودش را فرا گرفته بود و بدن خسته و کتک خورده خواهرش را که از درد بخود می پیچید و کلامی را مکررا تکرار میکرد و نامفهوم .
دیگر از جنگ و دعوا خسته بود ، آرامش تنها چیزی بود که همیشه فکر میکرد یک روز به آن خواهم رسید و آن یک روز را که در آرزوهایش می پروراند اینک که در
میانسالی هم رسیده است هنوز بدست نیاورده است . با چشمانی گریان در کنج اطاقش نشسته بود و با خواهری که دو سال از او بزرگتر بود به صحبت نشست . همیشه مصاحبت با خواهر هم اطاقیش به او آرامش میداد و باهم به صحبت نشستند که چه شده است و برافروختگی برادر از چه بوده است . خبرجدید برایش نامفهوم بود
خواهرمان عاشق شده است ، عاشق پسر همسایه و برادر بزرگتر میفهمد و احساس خطر میکند . تمامی شنیده ها برایش نامفهوم بود از عاشق شدن تا احساس خطر کردن . مگر با پسر همسایه صحبت کردن یعنی عشق . عشق چه مفهومی را در بر دارد که باید تقاص آن کتک خوردن باشد و له شدن .
با تجربه جدیدی از زندگی روبرو شده بود ، با خواهر در کنج اطاق و به آرامی صحبت میکردند و او میخواست که از تجربه خواهر بزرگتر بیشتر بداند ، عشق یعنی چی؟ عاشق شدن در زندگی چه مفهوم خاصی را در بر دارد؟ و خواهر بزرگتر ناتوان از پاسخ دادن ، چگونه میتواند راهی را پیدا کند که مفهوم عشق را بیابد ؟ عشق یعنی کتک کاری؟ تشنج در خانواده؟ چشمان همه را به اشک نشاندن بی هیچ دلیلی ؟
همه این سؤالات بود و حیرانی دخترک ........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر