۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

عشق 1

 








میخواست از گذشته های بگوید تا به امروز .  گذشته هائی که بوضوح در ذهنش می رقصند .  او امروز خسته است ، جسمش را خستگی فرا گرفته است ، سایه میانسالی را در خود می بیند ، دیگر نامی از دخترک نیست دیگر نمیگوید دخترک ، میخواهد با سنش به پیش رود ، به میانسالی رسیدن راحت نبود با کوله باری از تجربه ، از دردها، رنج هاو نامرادیها . 

مینویسد برای تو و برای خودش .  مینویسد که بخود بباوراند که هنوز افکارش را ، خوانده هایش را  به فراموشی نسپرده است ، مینویسد چون میداند که تنها مونس زندگیش است و میخواهد مونسش را با شما تقسیم کند

نمیخواهد به قضاوت بنشاندتان .  میخواهد از ناملایمات بگوید ، میخواهد در شادیهای روزهای زندگیش شما را سهیم کند ،  میخواهد بدانید هستند آدمیانی که بمانند شما زندگی کرده اند ، اگر امروز دچار ناملایماتی شده اید بدانید تنها نیستید، آری آن دخترک شیطان که نبودش را همه در خانه احساس میکردند و برایش دلتنگی که وجودش فضای خانه را سرشار از شادی میکرد ، به دورانی رسیده بود که نمیتوانست کلمه شادی را بنویسد ، امروز با خود می اندیشد چه بدست آورده ام؟ چه میخواهم؟

روزی را بیاد آورد که ناگهان برادر کوچکتر به خانه آمد با صورتی گلگون و برافروخته و مستقیم به سراغ  یکی از خواهران .  تنها صدائی را که میشنید و گیچ و مبهم صدای فریاد خواهر و کتک کاری خواهر و برادرش .  چه اتفاقی افتاده است؟  فضای خانه متشنج شده بود مادر فریاد میکشید و نمیتوانست دخترش را از دست برادرش نجات دهد و او همچنان منگ .  چه فاجعه ای رخ داده است ؟ برادر خسته از کتک کاری و جیغ و هوار خواهران کوچکتراز خانه گریخت و او که ترس وجودش را فرا گرفته بود و بدن خسته و کتک خورده خواهرش را که از درد بخود می پیچید و کلامی را مکررا تکرار میکرد و نامفهوم . 

دیگر از جنگ و دعوا خسته بود ، آرامش تنها چیزی بود که همیشه فکر میکرد یک روز به آن خواهم رسید و آن یک روز را که در آرزوهایش می پروراند اینک که در
میانسالی هم رسیده است هنوز بدست نیاورده است .  با چشمانی گریان در کنج اطاقش نشسته بود و با خواهری که دو سال از او بزرگتر بود به صحبت نشست .  همیشه مصاحبت با خواهر هم اطاقیش به او آرامش میداد  و باهم به صحبت نشستند که چه شده است و برافروختگی برادر از چه بوده است .  خبرجدید برایش نامفهوم  بود

خواهرمان عاشق شده است ، عاشق پسر همسایه و برادر بزرگتر میفهمد و احساس خطر میکند .  تمامی شنیده ها برایش نامفهوم بود از عاشق شدن تا احساس خطر کردن .  مگر با پسر همسایه صحبت کردن یعنی عشق .  عشق چه مفهومی را در بر دارد که باید تقاص آن کتک خوردن باشد و له شدن . 

 با تجربه جدیدی از زندگی روبرو شده بود  ، با خواهر در کنج اطاق و به آرامی صحبت میکردند و او میخواست که  از تجربه خواهر بزرگتر بیشتر بداند ، عشق یعنی چی؟ عاشق شدن در زندگی چه مفهوم خاصی را در بر دارد؟ و خواهر بزرگتر ناتوان از پاسخ دادن ،  چگونه میتواند  راهی را پیدا کند که  مفهوم عشق را بیابد ؟ عشق یعنی کتک کاری؟ تشنج در خانواده؟ چشمان همه را به اشک نشاندن بی هیچ دلیلی ؟

همه این سؤالات بود و حیرانی دخترک ........

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر