۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

انشا

  





موضوع انشا ( عشق چیست) معلم ادبیات توضیح میدهد که میخواهم نظرتان را در مورد این کلمه بدانم ، میخواهم از تفکرات جوانیتان بدانم.  او علاقه شدیدی به ادبیات داشت و میدانست که میتواند از عهده این کار برآید.
  یکهفته فرصت برای نوشتن، وقت کافی بود ، تمام هفته حتی یک کلمه نتوانست بر روی کاغذ بیاورد و نگرانی را هم در وجودش احساس نمی کرد ،  زبان معلم ادبیات را خوب می فهمید ، یک هفته کلمات را در ذهنش مرور کرد ، میدانست چه باید بگوید ، میدانست از حقیقت سخن خواهد گفت ولی نه بر رو کاغذ. 
لحظه موعود فرا رسید ، همکلاسی هایش هرکدام صفحه ای را سیاه کردند و عده ای
بر ناباوری و عده ای بر باور عشق ، نوبت به او رسید، با شهامت بلند شد و بیان کرد چیزی ننوشته ام ولی میتوانم برایتان سخن بگویم، با استقبال معلم روبرو میشود و به پای تخته  میرود، سکوت کلاس را در بر گرفته بود و او بدون آنکه فکر کند که یکهفته برای سخنرانی امروزش زمان گذاشته است همه را به فراموشی سپرده بود و لب به سخن گشود :
 شما که انکار عشق میکنید ، عشق را در چه می بینید در ارتباط دو جنس مخالف؟ شما که  میگوئید درکی از عشق ندارید ،احساستان را در کجای قلبتان مخفی کرده اید؟ عشق به زندگی، عشق به خانواده، به دوست، همسایه و هر آنچه را که به شما انگیزه میدهد که زندگی کنید .
 عشق یعنی غرق شدن ، ذوب شدن در آنانی که دوستشان دارید ، چرا به بیراهه رفته اید چرا از شرم بیان کلمه عشق و عاشق شدن امتناع میورزید و از معلم کلاس شرمتان میشود که بگوئید عاشقید .  میدانم  که راهی طولانی را باید بپیمائید تا بدانید که هفت شهر عشق عطار مفهومش چیست .
 سخنان ادامه داشت و بی وقفه میگفت از خود و از عشقی که به آدمیان اطرافش داشت ، به همکلاسیهایش ، به معلمانش، به زندگی و به چشمان معلم خیره شد و گفت میدانم زود است که بگویم عاشقم ، عشق والاتر از آن است که من بتوانم در یک ساعت توصیفش کنم ولی میتوانم با شهامت به شما بگویم که شما هم عاشقید . 
معلم را مورد سؤال  قرار می دهد  :  روزی که موضوع انشا را مطرح کرده بودید در انکار عشق بوده اید که دوستانم را به بیراهه بکشانید و شرم کنند که به شما بگویند آنها هم می توانند عاشق باشند  ،عشق به هر چیز، فرقی  هم نمیکند.
معلم سر به زیر انداخت و به فکرفرو رفت ، زنگ کلاس ادبیات تمام شده
بود و همکلاسیها حاضر به ترک کلاس نبودند ، میخواستند بیشتر بدانند و از دوستشان بیشتر بشنوند آنچه را که در دل خودشان نهفته بود و ترسی پنهان مانع  از آن شده بود که مانند دوستشان با شهامت  این موضوع  را بیان کنند . 
معلم نگاهی پرمفهوم به دخترک میاندازد و تنها به یک جمله کوتاه بسنده میکند:
سپاسگزارم ، آنچه را که من میخواستم بگویم ، تو بهتر گفتی و کلاس را ترک کرد.  همهمه ای در گرفت ، به چشمان گریان همکلاسی هایش مینگریست و حرف دیگری برای گفتن لازم نبود . 
دیگر توان ماندن در کلاس بعدی را نداشت  ، از مدرسه گریخت و به خانه پناه برد. 
هفته ای دیگر و کلاس هفته بعدی ادبیات  ، کسی توجه نکرد که معلم هفته پیش موضوعی را برای انشا انتخاب نکرده بود .
معلم بسوی دخترک آمد ، کتابی به دست دخترک داد که در آن نوشته شده بود:
( به امید آنکه  پیر شوید  نه آنکه  فقط جوان بمانید)
هدیه ای دیگر که به کتابخانه کوچکش افزوده شد ..



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر