۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه








دیگر بزرگ شده بودم و به مدرسه میرفتم و همچنان که گفتم برادرم به درس و مشق من اهمیت فراوانی می داد .دختر شیطانی بودم و هربار اولیا مدرسه پدر و مادر را احضار می کردند و برادرم مسئولیت این یک قسمت را هم بعهده می گیرد و مداوم
برای اولیا مدرسه توضیح میدهد که من علیرغم شیطنت از درس غافل نیستم و خللی در درس خواندن من بوجود نمی آورد و در خانه هم مرتب به کمک من می شتافت.  بزرگ و بزرگتر می شوم و زندگی روال طبیعی را درداشت .  روزی متوجه شدم که دیگر برادرم توجه خاص را به من ندارد ولی بی توجهی را هم نمی دیدم ،  همیشه کم سخن بود ولی کم سخن تر شده بود ، پچ پچ های خانواده مرا به فکر فرو می اندازد و متوجه شدم که برادرم هم به مانند خواهرم گرفتار عشق شده است ، عشق به دختری که در نزدیکی های خانه ما منزل داشت . 
 ارتباط برادرم با دختر همسایه ادامه پیدا می کند و ارتباط بیشتر آنها در روابط من و برادرم نیز بی تاثیر نبوده است ، دیگر آن توجه را نمی دیدم و ناراحت بودم ولی همیشه شادی برادرم برایم دنیائی خارج از تصور بود، بی انصافی نکنم از من غافل نبود . 
 بعد از اتمام سربازی صحبت ازعروسی و ازدواج برادر می شود و در نهایت او هم به مانند خواهرم با دختر مورد علاقه اش ازدواج می کند .  روز عروسی برادرم برایم روز زیبائی بود ، در لباس دامادی بسیار زیبا شده بود و خوشحالی سرتا پای وجودش را فرا گرفته بود ومن خوشحال تر از او بودم  وقتی که به چهره خندانش می نگریستم. 
 فاصله بوجود آمد .  برادرم و همسرش به تهران و بعد به اصفهان منتقل میشوند و دیگر کمتر ارتباط بین ما وجود داشت ، چیزی از ارتباط عاطفی ما کم نشده بود و همچنان با هر بار ملاقات و دیدن می خواست بداند چه می کنم و زندگیم چگونه است . 
 پسر اولش به دنیا می آید و او شاد  به مانند تمامی مردان دنیا از داشتن پسر.  بعد از سالهای تقریبا طولانی خبر از حاملگی مجدد زن برادر به ما می رسد و این بار
برادرم دوست داشت خداوند دختری به او هدیه دهد .  دختر برادرم هم به دنیا می آید و او در بیمارستان رقص کنان به همه مژدگانی می دهد که به آرزویش رسیده است و حاصل ازدواج عاشقانه او با همسرش یک پسر و یک دختر و یک خانه وکاشانه گرم . 
 زمانه دیگر ما را از هم جدا می کند .  او بشدت سرگرم کار و دغدغه فرزندان و فراهم کردن  آسایش و آرامش برای خانواده و من هم مشغول درس خواندن و زندگی کردن بر طبق آنچه که خود می خواستم  وتصمیم می گرفتم .  دیدن برادرم دیگر برایم خیلی آسان نبود او در شهری دیگر زندگی می کرد و من در شهری دیگرو هر کدام دغدغه های خود را داشتیم ولی ندیدن  چیزی از علاقه امان نسبت به یکدیگر کم نکرده بود.
پس از سالها  زنگ خطر به صدا در می آِید.  آرامش برادرم را خداوند نمی خواست . یگانه دخترش در بستر بیماری است وروز به روز لاغر تر و نحیف تر.  او را به تهران منتقل می کنند و نظریه پزشکان ( سرطان پیشرفته) .  زمان برای برادرم
متوقف شده بود،  چشم های برادرم دیگر از گریه خشک شده بود .  اشکی در چشمانش نبود ، به شدت به دخترش وابسته بود .  لحظه ای از برادرم غافل نبودم ،  در 3 سالی که دختر برادرم با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، برادرم دیگر
توانی برای زندگی نداشت ، می دانست که یگانه دخترش را از دست خواهد داد .  دختری با ضریب هوشی بسیار بالا که در اوج مریضی لحظه ای از مدرسه غافل نبود و بر تخت بیمارستان کتابهای درسی میخواند و می خواست خود را برای کنکور آماده کند . 
تحمل دیدن چشمان غمگین و گریان برادر و ساعتها خیره به مکانی و کلامی سخن نگفتن برایم دشوار بود ، با او به سخن می نشستم ، می دانستم نمی توانم کاری برایش انجام دهم ،حتی توا ن دلداریش را هم نداشتم که خود احتیاج به دلداری داشتم ، پسر برادرم پزشک شده بود و به مراقبت از خواهرش می پرداخت و از هیچ کمکی به او دریغ نمی کرد، آرزوی خواهرش دیدن عروسی برادرش بود که با دختری آشنا بود ولی ازدواج را زود می دانستند، سریع تر از آن که در تصور بگنجد عروسی براه
 می افتد .  همه می دانستیم امیدی به بودن دختربرادرم نیست و همه می خواستیم که او به آرزویش ، به آرزوی قبل از رفتن و وداع با  دنیا برسد. 
 خدای را سپاس که اوازدواج برادر عزیزش را در اوج مریضی می بیند و خوشحال و شاد در مراسم با تمامی دردهای نهفته سرحال شرکت می کند.
.  3 سال جهنمی را پشت سر گذراندیم ، دیگر مکالمات محور دختربرادرم بود که هیچ کدام از افراد خانواده از او غافل نبودند و بالطبع دختر برادرم ، برادری که از کودکی با من زندگی کرد و با هم بزرگ شده بودیم و علاقه بی کرانی که بین ما وجود داشت، تحمل پرپر زدن هایش را نداشتم دیگر پزشکان ناامید او را روانه منزل کرده و هر لحظه به انتظار تلفنی که خبر از تمام شدن زندگی دختر برادرم را بدهند .
 با هر زنگ تلفن وجودمان به لرزش در می آمد.  می توانید احساس مرا درآن سالهای وحشتناک درک کنید به برادرم می نگریستم . به  هیکل خمیده اش و موهای یک پارچه سفیدش ، به چشمان غمگین و پر از اشک برادرم ، با هم ساعت ها به صحبت می نشستیم  . می دانستم نمی توانم تسلایش دهم ،  ولی می توانستم کمکش کنم شاید از اندوهش با صحبت هایم بکاهم. 
 در بدترین شرائط زندگیش بسر می برد و نگران من بود که دچار سردردهای وقت و بی وقت می شدم و سفارش به همه که مراقب من باشند که دچار سردرد نشوم ، چگونه می توانستم این برادر را ستایش نکنم و نپرستم خود گرفتار دختر و نگران احوال من.
و......................................... خبر تکان دهنده ، یگانه دختر برادرم از دنیا رفت. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر