۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

غریبه 1


دخترک روزگار را سپری میکرد ، از مدرسه به خانه و برعکس ، خانه را دوست داشت و از مدرسه بیزار. انقدر سریع تکالیفپ
مدرسه را انجام میداد که خود نمیدانست چه مینویسد ، برای رفع تکلیف بد نیست حوصله ندارم مدام مدیرمدرسه اولیا رو بخوان
که چرا دخترتون شیطونی میکنه، حرف گوش نمیکنه و همه اش تو کلاس داره حرف میزنه ،، بعد هم توبیخ بزرگترها.  روزی
بهاری را بیاد آورد که از مدرسه به خانه آمد تا مطابق معمول تکالیفش را انجام دهد و بعد تصمیمی بگیرد ، فضای خانه پر
بود از دود سیگار و مطابق معمول مهمان، سلامی کرد و ایستاد مهمان اینبار خانه اشان زنی غریبه بود با موهائی طلائی و بلند
و نسبتا زیبا با چند نفر از افراد فامیل ، کسی متوجه سلام او نشد یا شاید حتی ورودش به خانه ، ولی حس کنجکاوی به او میگفت
اتفاقی افتاده است ،زن غریبه حرف میزد و میگریست و اطرافیان متفکر به سخنان آن زن گوش میدادند.  دخترک تکالیف را کنار
گذاشت ، مهم نیست امروز یخورده دیرتر درسهام رو میخونم بذار ببینم چه اتفاقی افتاده و این زن کیست ،بدون اجازه وارد اطاق
شد و با کمی فاصله به بهانه ای نشست بدون آنکه توجه کسی را جلب کند به سخنان زن غریبه گوش فرا میداد از خیابان صدای
بوق ماشینی که نشاندهنده عروسی بود میآمد و با هر بوق ضجه زن بلوند بیشتر توجه اش را جلب کرده بود مادر به نصیحت و
شاید رفع تکلیف سخنانی را میگفت که برای دخترک نامفهوم بود .  تقصیر خودته چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه آدم باید تا یه
حدی به مرد جماعت بها بده هر کاری که دلش خواست کرد و اینم آخر و عاقبتت .  یعنی چی؟ اینا چی میگن به پشت پنجره خانه
رفت و خیابان را نگاه میکرد روبروی خانه اشان دختری به سلمانی آمده بود که میگفتند امشب عروسی اوست و داماد با ماشین
شخصی خود که در آن زمان بنوع خود کم بود آدمیانی که ماشین شخصی داشته باشند بدنبال عروسش آمده بود بلافاصله در مغز
کوچکش توانست این دو مسئله را با هم ادغام کند ، داماد شوهر دوم عروس است و احتمالا شوهر اول این زن که امروزمهمان
بود و سیگار میکشید و اشک میریخت .  بچه هام رو بهم نمیده همه چی رو ازم گرفته ،نمیدونم چکار کنم دلم برای بچه هام
تنگ شده نمیتونم تحمل کنم ، شما به من بگین چیکار کنم ، میدونم تقصیر خودمه من نباید از خونه میرفتم بیرون، من باید میموندم
و مقاومت میکردم، ولی بخدا تحملم تمام شده بود ، فضای خانه سنگین بود و همه غمگین و تنها صدائی که میآمد صدای گریه
بود و بیقرار ی.  ناکهان بدون آنکه خود بخواهد به سخن در آمد ، شاید از ضعف شخصیتی زن خوشش نیامده بود و یا شاید دلش
سوخته بود و احساس مسئولیت میکرد که باید چیزی بگوید و میدانست سخن گفت به بهای توبیخ شبانه از طرف مادر و یا شاید
تنبه باشد ولی بخود جرئت داد و تنبیه را بجان خرید ، باید چیزی بگویم حرفای مامان و اطرافیان فقط برای آروم کردن این زنیه
که داره گریه میکنه و پشیمان از کاری که کرده . به سخن نشست و با معذرت خواهی گفت ، خانم ببخشید من نمیدونم شما کی
هستین ولی هر شخصی که هستین مهمون خونه ما هستین و مهمون مامانم و براتون احترام قائلم  میبینم شما همه اش حرف
می زنین و همه بجای اینکه براتون راه حلی پیدا کنن دارن بیشتر باهاتون همدردی میکنن و یا حرفائی که شما میزنین اونا هم
تائید میکنن ولی این راه چاره نیست ، من اینجا نشستم  برای اینکه خیلی دلم میخواست بدونم جریان چیه و از حرفاتون فهمیدم
که شوهرتون که ازش جدا شدین امروز عروسیشه و این عروس خانم جدید همینیه که الان اون طرف خیابون دارن ارایشش
میکنن چون شب عروسیشه و آقا داماد هم شوهر سابق شماست ، همه سکوت کرده بودند و به حرفای دخترک گوش میکردند
و بخصوص نگاه تیز مادر که به او مینگریست که با چشمانش به او میگفت سکوت اختیار کن ترجیح داد به چشمان مادر نکاه
نکند و به حرفهایش ادامه داد . شما بجای اینکه بشینین و گریه کنین و سیگار بکشین و شوهرتون هم داره امشب کیف و حال
خودش رو میکنه چرا از خودتون ضعف نشون میدین چرا خودتون رو دارین داغون میکنین هر چی بوده من نمیدونم ولی
میدونم که شما از شوهرتون جدا شدین ، پس به کاری که کردین اعتقاد داشتین و حالا هم رو حرفتون وایسین شما زیبا هستین
و میتونین بازم شوهر کنین ، میتونین زندگی دوباره ای رو شروع کنین ، اتفاقی که نباید بیافته افتاد و حالا کاری از دست شما
بر نمیاد ،  حتما براتون خیلی سخته که دارین اینطوری ضجه میزنین ولی بجای این کارها بشینین و فکر کنین و برای یه زندگی
جدید خودتون رو آماده کنین ، مگه مردها هر کاری دلشون بخواد میتونن بکنن ، بیخود میکنه بچه ها رو به شما نمیده و میخواد
بچه هاش زیر دست یه زن دیگه بزرگ بشن تصمیم بگیرین خیلی جدی و از امشب فکر کنین چه برنامه ای میخواین برای
آینده خودتون داشته باشین و مصمم و راسخ پاش وایسین و حتی به بهای درگیر و دادگاه رفتن هم شده بچه هاتون رو ازشوهرتون
بگیرین بذارین یه مدت تو دادگاهها بره و بیاد تا جشن زندگی جدیدش رو به تلخی بکشونین .  دخترک بی وقفه حرف میزد و
همه به او نگاه میکردن . زن کمی فکر کرد و بدون آنکه فکر کند حرفها از دهان دخترکی نه کوچک و نه بزرگ در میآید گفت
چکار میتوانم بکنم .  دخترک با شهامت به او گفت ..............بشما میگویم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر