۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

بی قراری






بی قرار بود خواب به چشمانش نمیآمد . با صدای باران که به شیشه اطاقش می کوبید گوش فرا میداد. به فکر فرو رفت چرا میگویند باران بی رحم است برای او در آن لحظه صدای زیبای باران همدم تنهائیش بود. برخواست و از پشت پنجره به تماشای باران نشست شاید این صدا برایش یاد آور دوران کودکیش بود در زادگاهش که همیشه هوائی بارانی داشت . ناگهان به یاد دوران خوش کودکی افتاد ،همه به مانند دفتر چه یادداشت در مغزش نوشته شده بودند. همه آدمهائی که در کودکیش بودند چه آنانی که اینک جسدشان خوراک موریانه ها شده است یا آرامگاهشان به پارک تبدیل شده یا کفنشان هنوز به زردی نگرائیده است ویا آنانی که اینک در کنارش هستند همه با او بودند و در اطاقش، حتی در کنارش، زمان را به فراموشی سپرده بود غرق در افکار خود بود با خدایش به سخن نشست خدایا امشب مرا چه شده است چه احساس غریبی به من دست داده است که خود نمیدانم چیست؟ ناگهان صدای اذان به گوشش رسید با تعجب از پشت شیشه به آسمان خیره شد و با خود فکر کرد صدای اذان می آید؟ اینجا که فقط تنها صدائی که می آید ناقوس کلیسا است .!!!! پس این صدا چیست؟ خدای را سپاس کرد که به او یادآوری کرده است که زمانی طولانی را به تفکر گذشته نشسته ای و اینک وقت گفتکو با من است . زمان آن رسیده است که که با من به سخن بنشینی . سجاده اش را پهن کرد برایش فرقی نمیکرد که با صدای قرآنی با خدایش به سخن بنشیند یا به زبان مادری ، فقط میدانست که وقت سخن گفتن با خداست . کم کم احساس تنهائی از او دور شده بود با صدای باران و خدائی را که در کنارش بود و آدمیانی که در ذهنش بودند، همه با او و در کنارش بودند . ناگهان جرقه ای به مغزش زد، بمانندهمیشه خودکار و دفتر، مونس همیشگیش را برداشت و به نگارش نشست . به نگارش یک زندگی نامه از همه و از هیچکس و شروع شد داستانی که نامش را زندگینامه گذاشت. گوش کنید صدایش را میشنوید

۱ نظر:

  1. با سلام
    امیدوارم میارک باشد.
    چند نکته:
    1 - رنگ سیاه وبلاگ را نمی‌پسندم. دلگیراست.
    2 - نوشته‌های حاشیه وبلاگ آلمانی است! می‌شود که فارسی و یا انگلیسی بشود.
    بقیه را بعدا مرور می‌کنیم.

    پاسخحذف