۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه









مامان صبح بخیر چرا چشات کاسهء خون شده بازم دیشب نخوابیدی ، چقدر خسته بنظر میای، با صدای پسرکش بخود آمد و
فهمید که صبح شده است و قلندر همچنان بیدار بود نگاهی به پسرش انداخت زمان را احساس نکرده بود .  من دارم میرم مدرسه
دیرم شده تو هم سعی کن یخورده بخوابی قیافه ات خیلی خسته بنظر میاد، پسرکش را بدرقه کرد و نگاهی به آسمان انداخت باران
قطع شده و به برف تبدیل شده بود، خدایا پسرم را به تو سپردم نگهدارش باش ،  نگاهی بخود در آینه انداخت و جا پای زمانه را
در صورتش بوضوح مشاهده کرد، به چروکهای کوچک دورچشم و صورتی خسته وهمچنان بیخواب، به اطاقش پناه برد افکار
 پریشان همچنان گریبانش را گرفته بود، دیگر همدم او شده بود و میخواست همچنان با دوران خوش کودکی و جوانیش روز را
به شب برساند . بیادش آمد شبی را که مریض شده بود ، و از درد بخود میپیچید تلاش کرد مزاحم هیچکس نشود وبا دردش کنار
بیاید درد امانش را بریده بود خدایا کمکم کن جسم ناتوانم تحمل درد را ندارد ، همچنان با درد تا صبح خود را کشاند دیگر توان
درد کشیدن را نداشت ، مادر با چیدن صبحانه فرزندان را بیدار کرد که مدرسه دیرشان نشود و اوبا چشمانی گریان رو به مادر
. کرد (مامان درد دارم کمکم کن) از دیشب تا صبح نخوابیدم و از درد بخودم پیچیدم که مزاحمتون نشم ، ، تمام شب را بادرد
و سکوت گذراندم دیگه نمیتونم  تحمل کنم با صدای فریادش مادر دستپاچه شد ،به صورت خسته دخترش نگاهی انداخت ، چرا
بیدارم نکردی ، چرا انقدر درد را تحمل کردی ،میدانم تحمل درد را داری ولی مرا بیدار میکردی ، با صدای فریادش و کمک
از مادر (مامان درد دارم کمکم کن ) خدایا به دادم برس .همسایه ها از شنیدن صدای ضجه دخترک به خانه اشان آمده بودند
تا شاید کمکی از دستشان برآِید .  خواهران کوچک دخترک در حیاط خانه بازی میکردند و شاد و خندان به دور حوض خانه میچرخیدند و صدای خنده هایشان از بازی کودکانه فضای خانه را پر کرده بود .  مادر نگران،خدایا به کمک دخترکم بشتاب
و عاجزانه از همسایه ها کمک میخواست ،فراموش کرده بود که سفره صبحانه را آماده کرده است که دیگر فرزندان را راهی
مدرسه کند همه چیز را فراموش کرده بود وبه چهره زرد  و درد کشیده دخترکش مینگریست و قطره اشکی از چشمانش جاری
شد ، چرا دیشب بیدارم نکردی چرا کار را به اینجا کشاندی  ، دستانش را بطرف آسمان گرفت و زمزمه کرد خدایا دخترکم تحمل
درد را ندارد او ضعیف تر از آنست که بتواند تحمل درد را داشته باشد ولی مادر نمیدانست که  دخترک این درد را از دیشب
تحمل کرده است و  میخواست خود را امتحانی کند که چقدر در مقابل درد مقاومت دارد و خوشحال بود که تا حدی موفق بود
ولی درد بر او غالب شده بود وجودش از درد دیگر به بیحسی کشانده شده بود میدانست که جسمی بیروح بر زمین بخود
میپیچد و مادری که گریان دست به آسمان از خدایش کمک میخواست و همسایگانی که هر کدام میخواستند کاری انجام دهند
که ناگهان با صدای فریادی  ار ته دل که ( مامان درد دارم خواهش میکنم کمکم کن ) بیهوش شد ، صدای دخترک با صدای
قهقهه های خواهرانش از شدت شادی و بازی کودکانه اشان در حیاط خانه در آسمان پیچید و بهم گره خورد.

۱ نظر:

  1. salam
    omidvaram in neveshtehha ra edameb bedi , agar barash fasl bandi bokoni khaili khoobeh , masalan tedadi az onha be soorat ghese hai koochak mostaghel va tedadi ham posht sare ham ba shomareh bandi ,
    shakhsiat pardazihatam bayad taori basheh ke khanandaeh gharibeh bedoon shenakht az to va atrafian betooneh adamha ra barai khodesh tasavor bokoneh
    dar har sorat ali minevisi , edameh bede va movafagh bashi
    Arsalan

    پاسخحذف