۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

از دوران کودکی آنچه را که بیاد داشت شلوغی بیش از حد خانواده و رفت و آمدهای مکرر افراد فامیل بود که کلافه اش میکرد هرکدام به سازی که خود داشتند سخن میگفتند . دخترک از حرفهای بیهوده اطرافیان خسته بود و فکر میکرد این آدما که خودشونو
انقدر عاقل و باشعور میدونن و حرفهای گنده کنده میزنن پس چرا اینهمه با هم جرو بحث میکنن لااقل به حرف یکنفر احترام بذارن
و یکی رو قبول داشته باشن مگه میشه اینهمه جروبحث بکنن و با هم مخالفت و دعوا وسرو صدای بالا ، بعد هم صدای قهقه بلند
بشه ،از چی میخندن ، به خودشون و به حرفاشون ، یا به دیگرون و حرفاشون، این افکار او را تنها نمیذاشت دوست نداشت در جمع
بنشیند و به خلوت تنهائی خود که درخت سیب خانه پدربزرگ بود پناه میبرد و بتنهائی ساعتها آنجا مینشست و نمیدانست باید به
چیزی فکر کند که از آن شلوغی آزار دهنده فرار کند .  رشد فکریش بیشتر از رشد جسمی او بود و بیشتر از سنش فکر میکرد 
دوست نداشت هیچکس را به خلوت خود راه دهد . جبر زندگی وادارش میکرد که این راه را همچنان ادامه دهد و خانواده به او
تحمیل کرده بودند که باید با این شرائط زندگی کند نه به زبان که به عمل  .  با خود فکر کرد تو همین خونواده به وجود اومدم و
باید با همین شرائط هم زندگی رو ادامه بدم پس بهتره من خودمو با این شرائط سازگار کنم و بناچار ادامه داد ولی با این تفکر که
یک روز طغیان خواهم کرد و به همه خواهم گفت که اشتباه میکنید که هر کس را به حریم خود راه میدهید بدون آنکه بدانید چرا
باید با آدمیانی زندگی کنید که دوستشان ندارید یا فقط مجبور به تحمل آنها هستید . با این شرائط رشد کرد و ادامه بقا داد ولی با
رویاهای بزرگی که در سرش میگذراند و جسم نحیف و مریضش . اولین روز مدرسه هیچوقت از یادش نخواهد رفت وقتی که
پای به محیطی جدید گذاشت باید درس میخواند و با سواد میشد تا بتواند رویاهایش را به واقعیت بپیونداند ، اصلا از این محیط
خوشم نمیاد من چند سال دیگه باید این فضا رو تحمل کنم  اینجا که همه اش به آدم دستور میدن یکی حرف میزنه بقیه همه باید
بگن چشم یعنی چی؟ تو ذوقش خورده بود زنگی به صدا در آمد و مدرسه تمام شد ، چه روز مسخره و خسته کننده ای مشق شب
را که خانم معلم داده بود در کوچه  نوشت حوصله نداشت در منزل شلوغ درس بخواند از همان روز اول از درس
و مدرسه متنفر شد و این تنفر تا آخرین لحظه تمام شدن دبیرستان با او همراه بود و عجیب اینکه شاگرد خوبی هم بود همه دوستش
داشتند خود را با همه وفق میداد و سعی میکرد شرائط موجود را تحمل کند و چه زیبا بدون آنکه خود بپندارد تا آخرین زمان دبیرستان و گرفتن دیپلم این احساس با او همراه بودبا تمام فراز و نشیب هائی که در این زمان همراه او بود .  وه که چه سخت
دورانی را طی کرد و آن زمان برایش دشوار بود و اینک که در تنهائی اطاقش سر بر شیشه باران گرفته گذاشته است برایش چقدر
دلنشین و زیبا بود .  دوران زیبای نوجوانی و جوانی  و چه زود گذشت آن دوران . آهی از حسرت کشید و همچنان که خاطرات شیرین آن دوران از ذهنش دور نمیشد  به فکرش رسید ،برای خودم چائی دم کنم و بعد به بقیه داستانهای آدمیانی که در زندگی
من بودند و نقشی از خود بر جای گذاشتند بنویسم، از زندگی آدمیانی که همه داستانهایشان واقعیست


۳ نظر:

  1. Saalm
    age toonesti horoof neveshteh ra doroshttar bezan , zemnan barashoon ham esm bezari bad nist ( manzooram esme ghesas

    chenanche in neveshteh ha va adamhai gheseh badan ham tekrar mishan bad az chan marhaleh barashoon esm bezar ke donbal kardan adamah va shenakhteshoon dar aiandeh barai hame sadetar beshe

    Ali bood edameh bedeh

    پاسخحذف
  2. بعد از مدت‌ها امشب هم حالش را پیدا کردم که اینجا بیان دیدن! جالا که اومدم وضع اینترنت خیلی خرایه و تقریبا هرچا رو که خودش هوس میکنه باز میکنه و ربطی هم به فیلتر و غیره نداره.
    به هر حال نوشته قشنگی داری در مقدمه . آفرین!
    حالا نمی دونم تا کجا رو امشب بتونم بخونم، اما امیدوارم اینترنت نتکه و بتونم برم جلو.

    پاسخحذف
  3. راستی یک مطلب مهم!
    در وبلاگ باید انتشار نظرها را مشروط کنی به اجازه. یعنی قبل از تایید تو نباید نظرها منتشر بشوند. این کار دوتا حسن دارد اول اینکه اگر چیز بدی نوشته شد بتوانی جلویش را بگیری و دوم اینکه با هر بار باز کردن وبلاگ برایت پیغام خواهد داد و تو می فهمی که نظر جدیدی داری.

    پاسخحذف